به گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاعپرس، کردستان در ماههای پس از انقلاب اسلامی شاهد شورش گروههایی بود که به بهانه تجزیهطلبی و با هدف ضربه زدن به انقلاب اسلامی که در این راه از حمایتهای برخی کشورها بهرهمند بودند زمینه ایجاد درگیری و کشتار را در این منطقه ایجاد کردند.
در این زمان پاسداران انقلاب اسلامی و جمعی از مبارزان کرد مسلمان برای مقابله با گروهکهای ضد انقلاب وارد میدان شدند که طی چند ماه درگیری، تعداد زیادی از مردم کردستان به دست نیروهای کومله و دموکرات به شهادت رسیدند و مردان و زنان کرد بسیاری با دلاوری و رشادت به دفاع از سرزمین خود پرداختند. در ادامه خاطره رزمنده پیشمرگ کرد مسلمان «امین عبدیسروآبادی» را از آن روزها میخوانید.
وقتی وارد سازمان پیشمرگان کرد شدم 17 ساله بودم. با وجود سن کم به دلیل عشق و علاقه و ایمانی که به هدفم داشتم پا به پای دیگر پیشمرگان در عملیاتها شرکت میکردم. در یکی از عملیاتها در «چمچناره» در کنار شهید صیاد شیرازی بودم. ناگهان متوجه شدم دشمن از مقابل در حال پرتاب نارنجک تخم مرغی به طرف شهید صیاد شیرازی است. فورا ایشان را گرفتم و گفتم: جناب سروان کجا؟ روی زمین دراز بکش! گفت: چه خبر است؟ گفتم: دشمن کمین کرده است. به محض دراز کشیدن ما آنها سه نارنجک پرتاب کردند و خوشبختانه آسیبی به ما نرسید. شهید صیاد شیرازی از دقت نظر و توجه و عکسالعمل به جای من بسیار تعجب کرد و گفت: پسرجان! تو با این سن کم، خیلی باهوشی؟ گفتم: جناب سروان من کاری نمی کنم، خداوند خود راهنما و هدایتگر من است.
در منطقه چناره با دشمن درگیر شدیم. شهید صیاد شیرازی هم با ما بود. من یک قبضه اسلحه برنو داشتم و اسلحه شهید صیاد شیرازی هم ژ-۳ بود. وقتی متوجه شد من خیلی آرام و با دقت تیراندازی میکنم، اسلحهام را گرفت و گفت: ظاهرا اسلحه خوبی داری، بده تا من هم با آن چند تیر شلیک کنم. ایشان شروع به تیراندازی کردند. از چند جناح گروهها را به محاصره درآورده بودیم. این گروه ضدانقلاب شب قبل به یکی از مقرهای سپاه حمله کرده و «محمود لطفی» که از دوستان نزدیک ما و از پیشمرگان نمونه بود، توسط این گروه به شهادت رسید، به همین خاطر برادران بسیار تلاش میکردند تا انتقام خون محمود را از آنها بگیرند.
در بحبوحه درگیری، حاج احمد متوسلیان هم رسید و ضدانقلاب به شدت شکست خورد و یکی از سران آنها کشته شد. پس از فرار باقیمانده ضد انقلاب، پیکرهای چند تن از شهدا را که بر روی زمین افتاده بودند و قبلا مجال برگرداندن آنها نبود، جمع کردیم. آنها را یکی یکی بر دوش گرفتم و تا نقطهای که از پیش مشخص کرده بودند انتقال دادم. تمام بدنم خونی شده بود. یکی از همرزمان گفت: امین تو زخمی شدی؟ گفتم: نه. این خون پیکر شهداست. گفت: کفشهایت پر از خون است، احتمالا تیر خوردهای! وقتی به دقت نگاه کردم متوجه شدم که تیر خوردهام، اما آنقدر درگیر میدان جنگ و حماسهآفرینی رزمندگان بودم که اصلا متوجه زخمی شدن خودم نشدم و خدا میداند من روحم در آن لحظه در جای دیگری در حال سیر و سیاحت بود و اصلا با عالم خاکی قطع ارتباط کرده بودم.
انتهای پیام/ 141