مادر شهید بادینلو در گفت‌وگو با خبرگزاری دفاع مقدس-1

کاش هنوز بود و من برایش مادری می کردم

خاتون چادر گلدارش را جمع و جور می کند و می‌گوید: از چه بگویم؟ گاهی اوقات به اعمال و کردارش غبطه می خوردم و الان هم می خورم. کاش هنوز بود و من برایش مادری می کردم.
کد خبر: ۱۶۹۷۵
تاریخ انتشار: ۰۶ ارديبهشت ۱۳۹۳ - ۱۰:۰۳ - 26April 2014

کاش هنوز بود و من برایش مادری می کردم

خبرگزاری دفاع مقدس: کوچه پس کوچه های عاشقی منطقه را پیمودیم. در راه رسیدن به مقصد کوچه های متعدد را پشت سر گذاشتیم هر کدام به نام یک شهید نامگذاری شده بود. ناگهان خودمان را در کوچه شهید بادینلو دیدیم. زنگ خانه را به صدا درآوردیم. در باز شد و مادر با چادر گلدار در چارچوب در ظاهر شد. کنار هم نشستیم و خاتون فولادی به کتابخانه قلبش رجوع کرد. بدون معطلی کتابچهای از قفسه های آن بیرون آورد. هیچ غباری روی آن وجود نداشت. احساس می کردی همین حالا آن را در قفسه قرار داده است. کتابچه را گشود نامش محمدحسن بود و این طور ادامه داد که:

در سلطان آباد اراک به دنیا آمدم. سه ماه از چهارده سالگی ام گذشته بود که حاجی احمد به خواستگاریم آمد. مثل رسوم گذشته پای سفره عقد نشستم و در عالم کودکی به تمام مسئولیتهای زندگی بله گفتم. حاصل چند دهه زندگی مشترک من و حاج احمد 7 فرزند بود.

فصل کوتاه زندگی

زندگی فراز و نشیب زیادی برای من داشته است. محمود پسرم 16 ساله بود که در بهار جوانی اش زندگی را بدرود گفت. محمد حسن جوان دیگرم، او هم در بهار زندگی اش زمانی که 15 روز از دامادیاش می گذشت به شهادت رسید. به خودم می گویم، خاتون غصه نخور، زندگی برای همه همین است، آسمان خدا همه جا آبی است. در نبودنهای محمد حسن به خودم دلداری می دهم. خیلی وقت است که بعد از رفتن حاج احمد تنها شدهام. حالا محمد حسن بعد از نبودنهای پدرش رفیق خوبی برای من شده است. در تنهاییام با او حرف می زنم، با او غذا می خورم و تمام ثانیههایم را با تصویری از صورت زیبایش زندگی ام را نقاشی می کنم.

یک عمر از زندگی ایم می گذرد. هیچ وقت از گذشتهام ناراضی نبودهام. در دوره انقلاب خودم، خانوادهام، پسرانم و تمام اعمالم پیرو دین اسلام و انقلاب و امام خمینی (ره) بوده است.

خاتون چشمهایش را پاک می کند دوباره لب به سخن باز می کند. در این بین محمد حسن برای من چیز دیگری بود. گاهی اوقات به اعمال و کردارش غبطه می خوردم و الان هم می خورم. کاش هنوز بود و من برایش مادری می کردم.

خاتون چادر گلدارش را جمع و جور می کند و این طور ادامه می دهد: از چه بگویم. از زمانی که هم درس می خواند و هم سرکار می رفت. مدرسه که می رفت یک هفته درمیان صبحی بود. صبحها مدرسه می رفت و بعد از ظهرها سرکار، هفته بعد کارش برعکس می شد.

همان دو ریالی را هم که می گرفت، برای خواهر و برادرهایش مداد، کتاب، جلد دفتر هدیه می خرید. در دست و دلبازی زبانزد بود.

چادری که محمدحسن هدیه کرد

فاطمه خواهر محمد حسن رشته کلام را بدست می گیرد و می گوید: اولین چادری که مادرم برایم دوخت، هدیه محمد حسن بود. از سرکوچه و از مغازه بزازی چند متر پارچه چادری با گلهای ریز خریده و به مادرم گفته بود برای من چادر بدوزد. من از اینکه محمد حسن به فکر من بود خوشحال بودم.

محمدحسن پیرو راه برادرش بود

مادر ادامه می دهد: پسر بزرگم محمد حسین، در زمان شاهنشاهی اعلامیه های امام خمینی (ره) را پخش می کرد. دوبار دستگیر شد. بار دوم در شب عروسی و زمانی که عروس به خانه می آوردیم از طرف ساواک او را دستگیر کردند.

پیرو کارهای محمد حسین، محمد حسن هم اعلامیه، نامه و... مربوط به امام خمینی (ره) را چاپ و پخش می کرد. یک بار یادم هست محمدحسن اعلامیه های امام خمینی (ره) را به خانه آورد و داخل کمدش پنهان می کرد. گفتم پسرم این کار را نکن. در همان حین که در کمد را می بست گفت: چیزی نیست مادر. اگر آمدند بگویید تمام این کاغذها برای محمد حسن است.

17 شهریورخونین

سال 56 محمد حسن به صورت افتخاری وارد کمیته و مشغول به خدمت شد. در جریان واقعه 17 شهریور 57 هم حضور داشت. یادم هست به من گفت که به سرکار می رود. اما مثل جوانهای باغیرت همان دوران به تظاهرات رفته بود.

آن روز، روز سختی برای همه بود. محمد حسن را دیدیم که سراسیمه از به سمت خانه می آید. کتف سمت راستش خونی بود. در جریان تظاهرات تیرخورده بود و خودش را زیر پلی مخفی کرده بود. با این حال آمده بود تا پارچه و ملافه با خودش ببرد.

آن زمان من در حال تهیه جهیزیه برای دخترم بودم. دو طاقه پارچه چلواری در خانه داشتم. عروس بزرگم ربابه هم یک طاقه پارچه در خانه داشت. محمد حسن نگاهی به من کرد و گفت: اینها را برای چه در خانه نگهداشته ای. امروز روزی است که به این پارچهها نیاز داریم. همه را با خود برد.

جمعههای بی حضور

محمدحسن که بود، مرا با خودش به نماز جمعه می برد. حالا خیلی وقت است که از شهادتش می گذرد.
خاتون نگاهی به عکس روی دیوار می اندازد و می گوید: پیر شدهام. جمعه که می شود، رادیو را می آورم، روشن می کنم و نماز جمعه می خوانم. بیشتر رادیو گوش می دهم؛ در تلویزیون هم فقط اخبار و سخنان رهبری را می بینم، چرا که محمد حسن هیچ اعتقادی به تلویزیون نداشتو می ترسم اگر تلویزیون ببینم، فردای قیامت محمدحسن از من بپرسد که چرا نگاه کردم. من باید جواب گوی پسرم باشم.

ورود به دانشگاه افسری

انقلاب که پیروز شد، وارد دانشگاه افسری شد. برایمان از شهید صیاد شیرازی و شهید نامجو تعریف می کرد. آنها را کسانی می دانست که تنها خدا را در نظر داشتند و برای رضا خدا کار می کردند.

سال 62 همزمان با فارغ التحصیلی از دانشگاه افسری، مراسم سادهی ازدواجی برای او برگزار کردیم.

جشن مفصل عروسی در روز شهادت

در مراسم عروسیاش حتی نگذاشت روی سر عروس و داماد نقل بپاشیم. می گفت: مادر شهدا به ما چه می گویند؟ مگر مادر شهدا دلشان نمی خواست برای پسرانشان عروسی بگیرند؟ من دلم نمی آید که با خوشحالی روی سر من نقل بپاشی.

نگذاشت عروسی مفصلی برایش برگزار کنیم. اما 15 روز بعد هنگامی که پیکرش را به محل آوردند، تلافی کردم و تا آنجا که دلم یم خواست نقل پاشیدم.

حضور در کردستان

دانشگاه که تمام شد با درجه ستوانی خودش منطقه کردستان را برای خدمت انتخاب کرد. او به عنوان فرمانده پادگان، بانه-سردشت به کردستان اعزام شد.

شبی که می خواست برود در حالی که وضو می گرفت، به او گفتم نمی شود نروی، بمانی اینجا یا مثلاً بروی شمال؟ گفت: مادر نمی شود. من ترسو نیستم که وقت حمله دشمن مخفی شوم. محمد حسن رفت و تنها پیکرش بازگشت.

مادر شهیدی که برای رزمندگان مادری کرد

خاتون فولادی خود از کسانی است که در جبههها و در سر پل ذهاب و اهواز نیز برای تمام رزمندگان و شهدای این مرز و بوم مادری کرده است.

مادر دوباره صحبت را از سر می گیرد که با دو دختر کوچکم، از طرف مسجد محل برای گندم چینی به مدت یک ماه به اطراف شهر تهران و دماوند رفتیم. در این مدت یک ماهه همه خانمهایی که در این اردو شرکت می کردند روزه بودند.

مدتی بعد که از این اردو برگشتیم، در سال 61 حاج آقای سعیدی از روحانیون محل و مسجد پشت تریبون اعلام کرد که در پشت جبههها به حضور خانمها نیاز است. من که بی تاب خدمت بودم، از شنیدن این موضوع خوشحال شدم، اما از طرفی دغدغه دو دختر کوچکمم را نیز داشتم. پس از صحبت بسیار، بالاخره توانستم موافقت همسرم را جلب کنم و همراه با دو دخترم راهی جبهههای غرب شدیم.

در آنجا همراه با خانمهایی که بودند، با ذکر صلوات سبزی پاک می کردیم، بادنجان پوست می کندیم و مواد خوراکی را برای طبخ غذا در پادگان ابوذر آماده می کردیم.

نامهای با خط مهربان مادری برای محمدحسن

محمد حسن هم تازه وارد دانشکده شیراز شده بود. در سرپل ذهاب به نرگس گفتم دو نامه برای تهران و شیراز بنویسد. بعد از نوشتن یک نامه را برای محمدحسن و دیگری را به تهران پست کردیم.

وقتی محمدحسن نامه را دیده بود، متعجب شده بود که این نامه را چه کسی برایش فرستاده. وقتی پاکت را باز کرده بود، واژه هایی را دیده بود که با لهجه من و با خط ریز نرگس روی خط های موازی آبی نقش بسته بودند.
وقتی به تهران برگشته بود، به فاطمه، دختر بزرگم را بوسیده بود و از من برای فاطمه گفته بود، که اگر نباشم و در جنگ برایم اتفاقی بیافتد، چه می شود. روزها چگونه سپری می شوند.

پتوهایی که غرق در خون شهدا بودند

مادر صلواتی می فرستد و در دل دعایی می خواند و می گوید، خدا رحمت کند حاج آقای سعیدی مسئول ستاد را. وقتی ما در غرب مشغول خدمت بودیم، آقای سعیدی ما را برای نماز جمعه به گیلانغرب برد.

زمانی که در غرب و در سر پل ذهاب بودیم، با دیگر خانمها پتوهای رزمندگان و پتوهایی که با آنها در خط مقدم پیکر پاک شهدا را جابه جا می کردند، را می شستیم. این پتوها خون آلود بود و حتی گاهی در لابه لای پتوها تکه های گوشت جوانان سرزمینمان دیده می شد. اگر مادرهایشان این صحنهها را می دیدند چه می کردند. مادرهایی که با رنج، زحمت و با هر مشقتی جوانانشان را بزرگ کردند و به جبهه ها فرستادند. جوانانی با قامتهایی رشید.

ادامه دارد...

گفت و گو از مهدیس میرزایی

نظر شما
پربیننده ها