شهيدان دهنوي؛هدیه‌هایی برای انقلاب

کد خبر: ۲۰۱۸۱۰
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۳۹۱ - ۱۰:۵۵ - 21January 2013
.....نمي‌دانم حکمت ِ دانستن «شهيدان دهنوي» و پدر و مادرشان در شهرالله چه بود که عطش بر عطشمان افزود اما اين‌همه مي‌دانم که شبي سحر شد ما را در فهم و شناخت ايشان که از شبهاي فما لي لا ابکي بود. گفتار پدر شهيدان دهنوي تداعي کرد آن رجزهاي حبيب بن مظاهر را در کربلا، با آن همه ولايتمداري که داشت و با آن همه استقامت و پايمردي. 


پدر شهيدان دهنوي... که مهر مسيحامان در کلماتش بيداد مي‌کرد، آنگاه که مي‌گفت: در يکي از سفرهاي رهبر معظم انقلاب به مشهد مقدس، از من خواستند که به عنوان پدر سه شهيد و دو جانباز صحبت کنم. پيش خود گفتم: خدايا من زباني ندارم که در برابر مردم و رهبر عزيزم سخن بگويم. وقتي نوبت من شد، خداوند قدرتي به من داد که خودم هم تعجب کردم. من آن روز دست‌‌هايم را بلند کردم و فرياد زدم: الله اکبر. جانم فداي رهبر. اي مردم، اين انقلاب آسان به دست نيامده و بهترين جوان‌هاي اين مملکت در راه دفاع از آن به شهادت رسيده‌اند. جوان‌ها، اين انقلاب را نگه داريد تا به دست امام زمان عجل‌الله فرجه بدهيد....


دعاي پدر 

پدر حاج آقا رجبعلي دهنوي در نيشابور قصاب بود و خودش هم شاگرد راننده بود. پدرش نصف شب به گاراژ محل کار او مي‌آمد و مي‌گفت: من در نماز جماعت تو را از خدا طلب کردم و مي‌دانم خدا دعاي پدر و مادرها را مستجاب مي‌کند. منتظر مي‌مانم تا بيايي. 

نعمتها 

حاج آقا رجبعلي در جواني شاگرد شوفر بود که طي تصادفي دستش دچار مشکل و مدتي فلج شد، در آن زمان خواهرش از وي خواست که ازدواج کند اما او مخالفت کرد و گفت با اين وضعيت به من زن نمي‌دهند. ولي خواهرش کار خودش را مي‌کرد که بازهم با مخالفت وي مواجه شد، چون او حتي خرج خودش را هم نمي‌توانست تامين کند. چه رسد به خرج همسر! خواهرش که از اين حرفش ناراحت شده بود به او گوشزد کرد که تو هنوز خدا را نشناختي... درست هم مي‌گفت! چون به قول آقا رجبعلي بعد از ازدواج خدا گفت بگير که آمد! نعمت‌ها سرازير شد؛ هم مکه رفتند، همه خانه دار شدند و هم ماشين خريدند. و باز به‌قول خود آقا رجبعلي البته خدا هم لطف کرد و نعمت ۳ شهيد را هم به آنها داد... 
دوستداران ولايت 

ريشه آنها تا هر كجا كه جستجو كني همه از دوستداران ولايت و قرآن بوده‌اند. پدر شهيدان، حاج آقا رجبعلي دهنوي اين را مي‌گفت. خودش هم چون راننده بود، از طرف جهاد يك تعاوني تشكيل شده بود كه احتياجات جبهه به كمك مردم تأمين شود، او هم همراهشان رفت جبهه. از خط مقدم تا عقبه، همه احتياجات را يادداشت و بعد هم فراهم كردند...


موهبتهاي الهي 

حاج آقا دهنوي و همسرش تأکيد ويژه‌اي روي تربيت فرزندانشان داشتند. هميشه آنها را به مردمداري و ساده زيستي دعوت مي‌کردند. آنها را تشويق مي‌كردند به اسلام كمك كنند و همه اينها را هم از موهبتهاي الهي مي‌دانستند كه زير سايه چنين پدر و مادري، طوري زندگي كنند كه به امورات دنيايي دل نبندند و دوستي و عشق به خدا را بالاترين نعمت بدانند. ايمان به خدا و اوصياء پيامبر و همه اين خيرات از وجود پربركت و ايمان چنين پدر و مادري است؛ پدري که حامي مذهب و دين و قرآن بود و فرزندانش كمك رساني و خدمت رساني به مردم را از ايشان آموختند و از همان دوران كودكي روحيه كمك رساني به ديگران، عرق مذهبي و دفاع از ولايت را در خانواده شاهد بودند...


هديه‌هايي براي انقلاب 

حاجيه خانم، مادر شهيدان دهنوي، زن مؤمني بود و به انقلاب اسلامي با تمام وجودش عشق مي‌‌ورزيد. او در شهادت فرزندانش، صبر و بردباري کرد و آنها را هديه‌هايي براي انقلاب اسلامي و اسلام مي‌‌دانست. او به شهادت فرزندانش افتخار مي‌‌کرد و حتي خودش با رضايت، آنها را روانه جبهه‌ها مي‌کرد و حتي به همسرش سفارش مي‌کرد، به جبهه برود و از انقلاب اسلامي دفاع کند که يک بار هم توفيق دست داد و پدر شهيدان در جبهه‌هاي نبرد حق عليه باطل حضور يافت. همسرش خيلي خوشحال ‌شد که مي‌‌ديد بچه‌هاي بسيجي با شور و شوق به جبهه مي‌روند و او در همه اعزام‌‌ها، سر راه کاروان‌هاي بسيجي مي‌‌ماند وبا شوق و خوشحالی برايشان دعا مي‌‌کرد.


پادگان دوکوهه 

داييشان کماندو بود و وقتي به منزل آنها مي‌‌آمد، به بچه‌‌هاي خواهرش و دوستانشان در منزل آموزش رزمي مي‌‌داد. برخي از همسايه‌‌ها مي‌‌پرسيدند: شما در منزل چه مي‌‌کنيد؟ حاج رجبعلي مي‌‌گفت: خانه ما پادگان دو کوهه است! 

اينجا محل ماديات است 

بچه‌ها در مدرسه ملي عابد زاده كه يك مدرسه اسلامي بود درس خواندند. در مدرسه گوهرشاد قرآن را مي‌آموختند و پس از پيروزي انقلاب هم نظرشان اين بود كه آمادگي كامل براي دفاع از كشور را داشته باشند. از همان بچگي فكر و ذكرشان خدا، قرآن و اهل بيت عليهم السلام بود. همه از بچگي قاري قرآن، مكبر و اذان‌گو بودند و زماني كه انقلاب شروع شد تا جايي كه نفس داشتند براي پيروزي انقلاب زحمت كشيدند. وقتي ضد انقلاب كردستان را شلوغ كرد رفتند و وقتي عراق به كشور حمله كرد هم براي دفاع به جبهه رفتند. هر كدام از پسرها يك طرف جبهه بودند، وقتي به خانه مي‌آمدند مي‌گفتند: اين جا محل ماديات است. دانشگاه مي‌خواهيد جبهه، اهل علم مي‌خواهيد جبهه، اهل دل مي‌خواهيد جبهه. آنها طوري خداجو شده بودند كه طاقت ماندن در پشت جبهه را نداشتند 



بهترين اسلحه 

آقا رجبعلي مي‌گفت: من فكر مي‌كنم اين بچه‌ها و بچه‌هاي مثل اينها را خدا ساخت تا از انقلاب و كشورشان دفاع كنند. اينها هيچ كدام نظر مادي نداشتند. مي‌گفت گاهي با تعجب از آنها سؤال مي‌كرده كه: «بابا جان، شما چه طور مي‌توانيد در مقابل سربازاني كه بهترين تجهيزات را دارند و بهترين كماندوها را از كشورهاي مختلف دنيا آورده‌اند مقابله كنيد، آن هم با دست خالي؟! مي‌گفتند: « آن چيزي كه خدا به ما داده است را آنها ندارند و آن آرزوي شهادت و ايمان به خدا و جهاد در راه خداست. بهترين اسلحه نياز به شهادت است، كسي كه خواستار شهادت است، ترس ندارد. مثل علي اكبر عليه‌السلام، مثل امام حسين عليه‌السلام.» 

آرزوي پدر 

پدرشان آرزو داشت که به همراه فرزندانش به جبهه برود و به شهادت برسد. چند بار هم به سپاه رفت و درخواست اعزام به جبهه کرد؛ اما با مخالفت آنها رو به رو شد. مي‌‌گفتند: چون شما پدر شهيد هستي نمي‌توانيم بفرستيم. پافشاري‌هايش نتيجه نمي‌‌داد تا آن که يک بار جهاد سازندگي اعلام کرد، مديران برخي از شرکت‌ها را براي بازديد از جبهه و شناسايي نيازهاي آن به مناطق مي‌‌فرستد. آقا رجبعلي هم که در آن زمان در شرکت سيمان شاغل بود، به جاي مدير شرکت و با اصرار خودش با آن کاروان همراه شد. البته مدت حضورشان در جبهه کوتاه بود و نتوانست به هدفش که شهادت بود، برسد...


علي اکبر، يار امام 

امام روح‌الله، سالهاي قبل از پيروزي انقلاب جمله‌اي تاريخي فرمودند که در حافظه شيداييانش ثبت شد؛ ياران و سربازان من در گهواره‌ها هستند! « علي » هم از همان بچه‌ها بود که يار امام و انقلاب شد. « علي »، با اينکه ۱۳ سال بيشتر نداشت و از برادرهاي ديگرش کوچکتر بود، اما از همان ابتدا آن قدر فعال بود که در هر اعتراض و راهپيمايي شرکت مي‌کرد و پيشقدم مي‌شد. در راهپيماييها خط شکن بود. با وجود سن کمي که داشت هميشه پيشاپيش آنها حرکت مي‌کرد. « علي » با نيرو و فکر بالايي که داشت برادرانش را هم هدايت مي‌کرد.


خاکريز اول 

علي اکبر پسر چهارم اين خانواده انقلابي و مريد امام خميني بود. او با عبور شجاعانه از خاکريز اول، راه را براي هشت برادرخود باز کرد. مي‌گويند اعجوبه‌اي بود شجاع و پر تلاش، يک لحظه از فعاليت باز نمي‌ماند. او طوري در خانه روشنگري کرد و به پيش رفت که باعث شد برادرانش تا خاکريز آخر بايستند. علي مي‌رفت يک وانت مي‌گرفت بچه‌هاي محل و مدرسه اش را جمع مي‌کرد و در خيابانها فرياد الله اکبرشان بلند بود. آن قدر تظاهرات مي‌رفت و فرياد الله اكبر مي‌زد كه صدايش مي‌گرفت. 

ببينيم چه خبر است 

علي دوم راهنمايي بود، در مدرسه راهنمايي فاتح در خيابان تهران کوچه رانندگان تحصيل مي‌کرد. معلم‌هايشان بعدها که از فعاليت انقلابي علي تعريف مي‌کردند گفتند هيچ يک از ما تا روز آخر هم متوجه نشديم علي همه هماهنگي‌ها را انجام مي‌دهد و کلاسها را تعطيل مي‌کند تا زماني که يکي از بچه‌ها آمد و او را لو داد. يک بار او را به دفتر مدرسه آورديم و گفتيم: چرا مدرسه را به تعطيلي مي‌کشي؟ براي اينکه موضوع جنبه سياسي پيدا نکند گفت: مي‌خواهيم به خيابان برويم و ببينيم چه خبر است!


ديگر نيامد 

با آن که سيزده سال بيشتر نداشت، پرتلاش و باغيرت بود. شب و روز بچه‌هاي كوچه را جمع مي‌كرد و تكبيرگويان راه مي‌افتادند و مي‌رفتند. يك روز كه با بچه‌هاي عمويش كه هم سن و سال نيز بودند، مي‌خواستند بروند تظاهرات. مادرش گفت: مادرجان، شما به اين كوچكي چه كاري ازتان ساخته است؟ جواب مرا بدهيد و بعد برويد!


علي اكبر گفت: درسته ما كوچكيم اما هر چه تعداد ما بيشتر باشد يعني سربازان امام خميني زيادتر است. اگر نتوانيم كاري بكنيم اما تعداد را كه زيادتر مي‌كنيم. همان روز هم كه مي‌رفت به مادرش گفت: مادر من اين بار شهيد مي‌شوم و پيش حضرت قاسم عليه‌السلام مي‌روم... و عجيب آن که علي اکبر از همان كودكي علاقه‌اي خاص به حضرت قاسم عليه‌السلام پيدا كرد و همان دفعه كه رفت، ديگر نيامد.
 
شهادت 

يک روز صبح پدرش گفت برويم کارخانه سيمان، اما علي نرفت. پدرش که رفت علي حاضر شد تا از خانه بيرون برود. مادرش پرسيد: علي کجا مي‌خواهي بروي؟ و او جواب داد: راهپيمايي. مادرش گفت: امروز خيلي شلوغ است. نرو! 

آن زمان گاز و نفت نداشتند، کرسي که مي‌گذاشتند با زغال کرسي را گرم مي‌کردند. زغال را مي‌شستند و در آفتاب خشک مي‌کردند که آتش خوبي داشته باشد و گاز کمتري توليد کند، آن روز چند کيسه بزرگ زغال شسته شده در حياط بود، مادر براي سرگرمي علي و براي اينکه نرود از او خواست زغال‌ها را به پشت بام ببرد و بعد برود. با خودش حساب مي‌کند تا ظهر علي سرگرم خواهد شد. از آنجا که علي رو حرف پدر و مادرش حرف نمي‌زد گفت: چشم! و در عرض چند دقيقه تمام آن زغالها را به پشت بام برد. نردبان را روي زمين گذاشت و گفت: مادر ديگه کار نداريد؟ 

مادر تعجب زده گفت: نه! علي رفت و مادرش هم پشت سر او به راهپيمايي رفت. علي پسر دايي اش که با علي اکبر رفته بود او را گم کرد، اما همسايه شان که با او بود با اينکه شهادت او را ديد، اما براي ملاحظه حال پدر و مادر علي اکبر وقتي برگشت به آنها چيزي نگفت. (علي پسر دايي علي اکبر که همراه و همسن و دوست علي اکبر بود بعدها در جنگ شهيد شد.) 

به نشان الله‌اکبر 

وقتي تانکها به طرف مردم حرکت کردند، علي اکبر با شگرد خاصي بالاي يکي از تانکها رفت و دستش را بلند کرد تا الله اکبر بگويد، تعداد زيادي از مردم هم با ديدن شجاعت علي اکبر جرأت و شجاعتشان افزوده شد و به طرف تانکها حمله کردند. نظامي‌ها از ترس شروع به تيراندازي کردند. تانکها فرار کردند و يک عده از مردم که روي تانکها بودند تير خوردند و علي وقتي که دستش را بلند کرد و پشت سر هم فرياد الله اکبر سر داد، چند گلوله به زير بغلش و نزديک قلبش اصابت کرد و شهيد شد. او را در بيمارستان ۱۷ شهريور پيدا کردند، گفتند: يک بچه هم سن و سال او در سردخانه است. وقتي پيکر او را ديدند دستش هنوزبه نشان الله اکبر بالا بود... آن روز ۹ دي ماه ۵۷ بود. همه براي تظاهرات به سمت استانداري حركت كرده بودند. همه اعضاي خانواده، اما با هم نبودند. بعدها دوستان و آشنايان مي‌گفتند كه يك تانك به سمت مردم شليك مي‌كرده. علي اکبر رفته روي تانك و با مشت گره كرده گفته: « الله اكبر، خميني رهبر و... « كه همان جا گلوله‌اي به او اصابت کرده و او شهيد شده... 

حميدرضا طاقت نمي‌آورد 

بعد از پيروزي انقلاب كه عراق به كشور حمله كرد پسر ديگر خانواده، حميد رضا كه سپاهي بود به جبهه رفت. البته همه پسرها، يعني برادران ديگرش مي‌رفتند جبهه. حميد رضا در اطلاعات عمليات و گروه شناسايي بود و وقتي مي‌رفت تا مرخصي بعدي هيچ خبري از او نداشتند. وقتي هم برمي گشت، اگر ۱۵ روز مرخصي داشت ۲ روز مي‌ماند و مي‌رفت! 
رفقايش مي‌آمدند دنبالش. طاقت نمي‌آورد و با آنها مي‌رفت... 
مي‌گفت هيچي 

دومين شهيد خانواده دهنوي، حميدرضا، مدت بيشتري را در جبهه‌‌ها گذرانيد. او حتي مدتي پاسدار محافظ حاج آقا شيرازي، امام جمعه مشهد مقدس بود. به جبهه هم که رفت، تخريبچي و با بچه‌‌هاي شناسايي بود. به مرخصي که مي‌‌آمد، در پاسخ خانواده‌اش که در جبهه چه کار مي‌‌کني، مي‌‌گفت: هيچي. مي‌‌پرسيدند: آيا در جبهه فرمانده‌اي؟ 
مي‌‌گفت: آن قدر از ما انسان‌هاي بهتر هستند براي فرمانده شدن که به ما نمي‌رسد. 

داماد شده‌ام 

حاجيه خانم ( مادرشان ) به حميد مي‌گفت: حميد جان، بيا دامادت کنيم. 
مي‌گفت: ما با انقلاب وصلت کرده‌ايم. بگذاريد کربلا و قدس را آزاد کنيم. وقتي اسلام بر جهان پيروز شد، داماد مي‌‌شوم. پس از شهادت حميد، مادرش او را در خوا ب ديد؛ گفت: من داماد شده‌ام.



مي‌خواهم شهيد شوم 

او وقتي به جبهه مي‌‌رفت، مي‌‌گفت: نمي‌‌خواهم اسير و يا مفقودالاثر شوم، بلکه از خدا مي‌‌خواهم شهيد شوم و جسدم به خاطر تسلي و تسکين خانواده‌ام بازگردد. و البته همين طور هم شد. حميد رضا به همراه سه نفر ديگر از همرزمانش وظيفه شناسايي مواضع دشمن را بر عهده داشت.


خيلي مهربان 

مي‌گويند حميد رضا خيلي دلسوز انقلاب و جمهوري اسلامي بود و تا آخرين لحظه زندگي‌اش براي انقلاب تلاش كرد. آخرين بار پنجم ماه رمضان بود كه زنگ زد و احوال پدر و مادرش را پرسيد. بعد از آن هم ديگر از او خبري نشد تا خبر شهادتش را آوردند. حميد رضا معلم پدر و مادرش بود. هم پدرشان بود هم مادرشان! نصيحتهاي او در دل و جانشان ريشه دواند. بس که مهربان بود، خيلي مهربان...


اهل دين و قرآن 

حميد رضا اهل دين و ايمان و قرآن بود، بعدها هم كه پدر و مادرش يك وقت دلتنگ يا آزرده خاطر مي‌شد ياد حرفهاي او مي‌افتادند و آرامش پيدا مي‌کردند... 

غيرقابل باور 

يك بار كه حميدرضا از جبهه به مرخصي آمده بود همه بچه‌ها بودند و او مي‌خواست به بچه‌ها ياد بدهد كه اگر گير افتادند چطور خود را به مردن بزنند تا نجات پيدا كنند. او دراز كشيد و خود را به مردن زد و هر چه بچه‌ها او را قلقلك دادند، هر چه او را تكان دادند و...! انگار كه واقعاً مرده بود تا جايي كه ديگر كف از دهانش بيرون مي‌آمد. همه دستپاچه شدند. ترسيده بودند. وقتي ديد خانواده اش خيلي وحشت كرده‌اند، بلند شد و نشست. همه تعجب كرده بودند، از اين كار او.


حميدرضا مي‌گفت انسان با تكيه به خدا و عشق به شهادت مي‌تواند به قدري خود را نيرومند كند كه حتي كارهاي غيرقابل باور مثل همين كار را انجام دهد. واقعاً هم غير قابل باور بود. 



لباس است ديگر 

حميد وقتي جبهه مي‌رفت، فقط خداحافظي مي‌كرد و مي‌رفت و کسي نمي‌دانست که او كجاست. يك مدت غيبت او طولاني شد. پدرش هم در جبهه بود. مادر، يکي از برادران حميد را تكليف كرد كه او را پيدا كند و از او خبري بگيرد. با تلاش زياد او را پيدا كرد. كه ديد لباسهاي ژنده نظامي پوشيده. لباسهايي كه ديگر به تن هيچ كس اندازه نشده يا آن قدر كهنه و زمخت است كه هيچ كس حاضر نشده آنها را بپوشد. پوتينهايش تقريباً جفت نبود. بعد از سلام و احوالپرسي از اين كه او چرا آن طور لباس پوشيده تعجب كرده بود، پرسيد: اين لباسها چيه كه تو پوشيدي؟ گفت: لباس است ديگر، چه فرقي مي‌كند؟!


هيچ فرق نداره 

وقتي برادرش وارد چادر آنها شد فهميد حميد مسؤوليتي هم دارد. گفت: داداش اين طوري كه خوب نيست. حميد گفت: هيچ فرقي نداره!


همرزمان حميد كه در چادر بودند از برادرش خواستند به حميد سفارش كند آنها را كمتر اذيت كند! وقتي جستجو كرد ديد منظورشان از اذيت كردن اين است كه بچه‌هاي زيردستش دوست ندارند فرمانده شان ظرف آنها را بشويد، لباس آنها را بشويد و...! 

آغاز حيات 

حميدرضا در وصيتنامه اش نوشته بود: کدام واژه جز شهادت را مي‌‌يابيد که در مفهومش معنايي به عمق درياها به وسعت آسمان‌‌ها و به عظمت عالم نهفته باشد و در مقابل اين همه شکوه شهادت، چه کوچک است دريا و چه حقير و پست است آسمان‌‌ها و چه ضيق و کوچک است دنيا... شهادت آغاز حيات و هستي و پرواز نور و کمال است.


خيال مي‌کني من خوابم؟ 

پدرش خوابش را ديد، حميد در حياط خانه ايستاده بود. به سمتش رفت تا او را بگيرد. تا کنار ديوار دنبالش کرد. وقتي آمد او را در آغوش بگيرد از دستش پريد و رفت بالا. و او از خواب بلند شد... پدرش راننده بود. ماشينش هم قديمي بود و زمستان‌ها آب گرم حمل مي‌کرد. خواب ديد حميد سطل‌هاي آب را از دوش او (پدرش ) برمي دارد. پدر به او گفت خيال مي‌کني من خوابم؟ من بيدارم و همه اين‌ها را براي مادرت تعريف مي‌کنم. در همين حال از خواب بيدار شد! 

آخرين شناسايي 

در آخرين شناسايي، دشمن آنها را ديد و با خمپاره به آنان حمله کرد. بر اثر برخورد خمپاره، دو نفر از همرزمان حميدرضا در همانجا به شهادت رسيدند ولي حميد رضا مجروح شد و با بدن زخمي، خود را به درون خاک ايران ‌رساند و در منطقه ۳۰/۴/۶۲مهران به شهادت رسيد. ولي پيکرش در نقطه‌اي بود که نمي‌شد او را به عقب بياورند و اين گونه بود که پيکرش را پس از چهل روز به خانواده تحويل دادند و او را تشييع کردند. 

حسين، ۴۵ روز انتظار 

سومين فرزند شهيد خانواده «حسين» تراشکار بود. حسين ۱۷ سال بيشتر نداشت. خيلي شوخ و با محبت بود. درس مي‌خواند و خيلي فعال بود. او از طرف بسيج به جبهه رفت. ۴۵ روز در جبهه بود تا در ماووت شهيد شد. از روزي که به جبهه رفت، به مرخصي نيامد. آن همه دلش پاک و نيتش خالصانه بود که خيلي زود به آرزويش رسيد و آخرين روزهاي جنگ بود كه در ۲۹/۱۲/۶۶ در ماووت شهيد شد... 

ما براي خدا مي‌رويم 

در آن زمان که درجبهه بود، چند بار براي خانواده‌اش نامه نوشت که در آنها يادآور مي‌شد: در جبهه دنيايي ديگر است. اينجا دانشگاه است.


شايد براي همين حرفهاي بچه‌ها بود که وقتي از پدرشان مي‌پرسيدند با شنيدن خبر شهادت فرزندانتان چه کرديد، پاسخ مي‌داد: بچه‌ها همواره سفارش مي‌کردند که مبادا ناله کنيد وکاري کنيد که دشمن شاد شود، ما براي خدا مي‌رويم و اگر مي‌خواهيد ما را ياري کنيد گريه و ناله نکنيد...

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار