چون مدت زیادی در آسایشگاه بودیم و آب هم به اندازه کافی در دسترس مان قرار نمی دادند، کیسه ای تهیه کردیم و در هنگام بیرون باش، مقداری خاک از محوطه در داخلش ریختیم و برای تیمم به آسایشگاه بردیم.
یک شب که نماز شب می خواندیم، فردایش صدایم کردند و گفتند: دیشب داشتی برای (امام) خمینی نماز می خواندی؟
خندیدم. عصبانی شدند، که چرا می خندم، و من گفتم که امام یک شب نماز شبش ترک نمی شود و احتیاجی هم به نماز من ندارد.
آن روز، این بهانه شان بود یا نبود، کتک سیری خوردم و از آن شب به بعد، نماز شب را زیر پتو و به حالت سجده می خواندم.