نُه ساله بود که شروع کرد به نماز خواندن؛ درست و زیبا هم میخواند؛ آنقدر قشنگ که برخی از اقوام پیشنهاد میدادند پول بگیرد و بایستد جلویشان نماز بخواند، تا نگاهش کنند و لذت ببرند. یوسف اما، قبول نمیکرد. ناراحت میشد و میگفت: من فقط برای خدا نماز میخوانم.
عاشق روضه و روضهخواندن بود. معلم روستا به پدرش گفته بود: «یوسف آخرش طلبه میشود.»
پدر هم جواب داده بود: «نه! یوسف باید دکتر شود؛ هزار ماشاءالله خوب درس میخواند.»
وقتی پدر میگفت یوسف باید دکتر شود، او فقط سرش را پایین میانداخت و چیزی نمیگفت. پدر فهمیده بود یوسف از این حرفش ناراحت میشود. برای همین وقتی یکبار از خودش پرسیده بود میخواهد چه کاره شود، گفته بود: «روضهخوان.»
آمد اجازه گرفت که شب، یکی از دوستانش را با خودش بیاورد به خانه. میگفت چون او در خانهشان چراغ ندارد، این کار را کرده. چند روز بعد اجازه گرفت یک کارتن خرما بدهد به یکی از دوستانش؛ فقیر بودند.
یک روز هم فهمیدم ژاکت تنش را به دوستش بخشیده. برای این کارش ولی اجازه نگرفت؛ مال خودش بود، از پول کارگری برای مردم...
با این که خودم اجازه داده بودم برود جبهه، اما دلم طاقت دوریاش را نیاورد و رفتم کرمان تا از پادگان برش گردانم. هر قدر اسمش را از پشت بلندگو خواندند، نیامد. یوس، به سایر نیروهای پادگان که میگفتند صدایت میزنند، گفته بود: «اشتباه میکنید؛ پدر و مادر من نمیآیند دنبالم.»
پانزده روز در یکی از مسافرخانههای کرمان ماندیم، اما یوسف از پادگان بیرون نیامد. بعد از پانزده روز، خودش آمد دیدنمان. وقتی گفتم همراهمان برگردد، گفت: «به خدا قسم اگر این اتاق را پُر از پول کنی، باز هم نمیآیم؛ من باید بروم جبهه.»
چند نفر از همکلاسیهایش آمده بودند دنبالش که با هم بروند سینما. مقداری پول از جیبم درآوردم که بدهم به یوسف، اما قبول نکرد. گفت: «نه! من احتیاج ندارم.»
گفتم: «خب! دوستانت آمدهاند دنبالت که بروید چند ساعتی تفریح کنید...»
نگذاشت حرفم تمام شود؛ گفت: «من به این تفریح احتیاجی ندارم.»
هرقدر اصرار کردم، نپذیرفت. حتی وقتی برای تحریکش گفتم، از ترس اینکه در بازی با دوستانش برنده نشود، با آنها نمیرود، باز هم قبول نکرد و تنها گفت: «شما راست میگویی، من میترسم؛ اما حاضر نیستم بروم.»
بعدها فهمیدم یوسف هر روز به مسجد میرفته و اگر آن روز همراه دوستانش برای تفریح میرفت، به نماز جماعت نمیرسید.
به عضویت در سپاه تن نمیداد. یک روز گفتم: «تو که به اسلام علاقه داری و کار نظامی هم بلدی، چرا به سپاه نمیروی؟»
گفت: «میخواهم تا آخر عمرم بسیجی باشم.»
وقتی هم که در دانشگاه قبول شد، نرفت. آن زمان هم گفت: «به من نگویید بروم دانشگاه؛ بگویید بروم جبهه.»
عکسی از امام را که گوشهاش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جملهی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من میگویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آنجا را توصیه کردهاند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»
محسن، پسرداییمان تازه شهید شده بود. خانه را صدای شیون و ناله پُر کرده بود. یوسف آمد وسط حیاط، ایستاد و فریاد زد: «شهید عزادار نمیخواهد. گریه و ناله در قاموس شهید نیست. من همین جا و از زبان محسن میگویم که وصیت کرد: کسی که به انقلاب ایمان ندارد، نباید در مجلس ختم من بنشیند.»
برای اینکه جبهه رفتن یوسف را کم اهمیت جلوه بدهد، پرسیده بود: «تو که این همه میروی به جبهه، میتوانی از درآمدش یک پیراهن برای خودت بخری؟»
یوسف جواب داده بود: «من احتیاج ندارم از جبهه کسب درآمد کنم؛ همین که پیراهن کهنه و پارهی دیگران را میپوشم، افتخار میکنم و شرمی ندارم.»
من از خاک آمدهام و به خاک میروم.
هنوز حرف بهطور کامل از دهانم بیرون نیامده بود، یوسف اجرایش میکرد. میگفتم، هیزم نداریم، میدیدم رفته و یک پشته هیزم بزرگ با خودش آورده. در کارهایش هم از من اجازه میگرفت؛ اما وقتی میگفتم کمتر به جبهه برود، میگفت: «هر کاری بگویی، انجام میدهم، فقط نگو که به جبهه نروم...»
تمام امکانات واحد مخابرات در اختیارش بود.، اما کمترین استفادهای از آنها نمیکرد؛ حتی اگر حقش بود. هر وقت میپرسیدیم چرا از تلفن استفاده نمیکنی و با بستگانت تماس نمیگیری؟ میگفت: «مؤمن، اینها حق رزمندههاست. فردای قیامت چهطور جواب بدهم و بگویم جوانِ بسیجیِ ما پشت خاکریزها دلش برای خانوادهاش پر میکشید، اما به تلفن دسترسی نداشت؛ آن موقع من به راحتی از بیتالمال استفاده میکردم؟!»
ظرف غذای سحر را یک گوشه گذاشته بودم. نیم ساعت به اذان صبح مانده بود که رفتم داخل سنگر تا سحری بخورم و روزه بگیرم. چراغ قوه را که روشن کردم و چرخاندم، دیدم یوسف یک گوشه در حالت رکوع مانده. متوجه من و نور چراغ قوه هم نشد. همانطور آرام بود و میگفت: «انالله و انا الیه راجعون.»
پتوها با هم فرق داشتند. برخی گرمتر بودند و برخی آنقدر قدیمی و نازک بودند که حتماً میبایست چند تایشان را بیندازی رویت تا سرمای کردستان را تحمل کنی. موقع خواب که میشد، یوسف آنقدر خودش را مشغول کارهایش میکرد، تا همه بخوابند؛ بعد خودش میرفت که بخوابد. این کار را میکرد تا بچهها پتوهایی را که بیشتر و بهتر گرم میکردند، برای خودشان بردارند و آنهایی را که بیکیفیتند، برای خودش بردارد.
یک شب چند نفر به جمعمان اضافه شدند و همین شد که پتوهایمان کفاف همه را نمیداد. داخل اتاق هم جا برای خوابیدن آن تعداد نبود. آن شب شهید «علی حاجبی» و یوسف آن قدر صبر کردند و خودشان را به کاری مشغول کردند، تا همه یک گوشه خوابیدند.
صبح، وقتی برای نماز بیدار شدیم، دیدیمشان که توی راهروی ساختمان نشستهاند. راهرو نه در داشت، نه پنجره. سرمای آن به قدری طاقتفرسا بود که هیچکس حتی برای چند لحظه هم در آن نمیایستاد؛ اما این دو نفر که یکیشان اهل هرمزگان بود و آن یکی جیرفت و هیچکدام به سرما عادت نداشتند، یک شب را تا صبح آنجا مانده بودند. آن شب تا صبح نماز خوانده بودند و مناجات کرده بودند، تا سرمای شدید اذیتشان نکند و دیگران بتوانند راحت توی اتاق بخوابند.
نزدیک غروب، خسته و کوفته از آموزش طاقتفرسای نظامی به اردوگاه برمیگشتیم. یوسف زودتر از همه میرفت وضو میگرفت و آماده میشد برای خواندن نماز مغرب و عشاء؛ اما موقع خوردن شام که بعد از نماز بود، همراه بقیه نمیآمد توی چادر. همان شب اول هم گفت: «هر وقت دیدید من نیستم، غذایتان رابخورید؛ اگر چیزی باقی ماند، برای من هم بگذارید، اگر نه، نوش جانتان.»
بعداً فهمیدم که با چند نفر دیگر میروند توی چادرهای حاشیهی اردوگاه و دعای توسل میخوانند. یک شب گفتم: «آقا یوسف! من میدانم شما شبها کجا میروید و چه کار میکنید، اما نمیدانم چرا شبها غذا نمیخورید؟»
خندید و گفت: «دعا خواندن با شکم پُر که تأثیری ندارد!»
رزمندههای لشکر از همهی شهرستانها بودند. گاهی وقتها چند نفر که از چند شهرستان کنار هم نشسته بودند، برای گذراندن وقت و مزاح، آداب و رسوم شهرستانهای یکدیگر را که دیگران نمیدانستند و به نظرشان غیرعادی بود، بیان میکردند و میخندیدند؛ بهگونهای هم نبود که کسی ناراحت شود.
یک روز که یوسف در جمعمان بود، یکی از بچهها با یک نفر دیگر که از شهرستان آمده بود، شوخی کرد و به یکی از رسوم آنها اشاره کرد. همین که یوسف این حرف را شنید، برآشفت و از جا بلند شد. خنده روی لبهای همهمان خشکید. یوسف گفت: «شما الآن دارید پشت سر مردم یک شهر غیبت میکنید. آیا آنها از این حرف شما ناراحت نمیشوند و راضیاند؟ آیا فردای قیامت یقهی شما را نمیگیرند؟»
این را گفت و از جمعمان بیرون رفت.
گاهی وقتها کارها آن قدر سخت میشدند و به نیروها فشار میآمد، که برخی از نیروها اعتراض میکردند. یوسف در اینطور مواقع با جدیت بیشتری کار میکرد. در جواب اعتراضها و برای اینکه دیگران را به استقامت دعوت کند، میگفت: «ما برای رضای خدا دل از خانه و زندگی بریدهایم و به میدان رزم آمدهایم. کسی به اجبار ما را نیاورده... پس [باید] به خدا توکل کنیم و از سختی نهراسیم. آن کسی که اعتراض میکند، مرد میدان نیست و نمیداند برای چه هدفی آمده است اینجا.»
نگهبان ایست داده و تیراندازی کرده بود. از خواب بیدار شدم و به طرفش رفتم. یک نفر داشت آرامآرام از بین نخلها به طرف ما میآمد. جلوی نگهبان را گرفتم که تیراندازی نکند؛ آرامشِ طرف، نشان میداد آشناست. جلوتر که آمد، شناختمش؛ یوسف بود. بعد از مدتها فهمیدم یوسف نیمهشبها، بعد از اینکه همه میخوابند، بی سروصدا از سنگر خارج میشود و میرود بین نخلستانها برای مناجات.
مسئولان لشکر از یک طرف روزه گرفتن در گرمای طاقت فرسای هور را ممنوع کرده بودند، از طرف دیگر هم دستور داده بودند نیروهای مستقر در هور در فاصلهی زمانی کوتاهی با نیروهای تازه نفس جابهجا شوند. پس از یک هفته ماندن در هور، برای خداحافظی سراغ یوسف رفتم. سنگر مخابرات یک چادر کوچک بود که مثل سایر چادرها روی آب شناور بود. گوشهی چادر را که بالا زدم، دیدم یوسف نشسته یک گوشه و دارد قرآن میخواند. قرآن را روی دست گرفته بود و مشغول تلاوت بود. متوجه حضورم نشد. وقتی صدایش زدم، به آرامی قرآن را بوسید و آمد به استقبالم. بعد از چند دقیقه، پرسیدم: «یوسف، چند روز دیگر اینجا میمانی؟»
خندید و گفت: «فعلاً که همین جا هستم...»
بعداً یکی از بچههای مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کردهاند که برای تجدید روحیهاش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه اینجا بمانم تا روزههایم را بهطور کامل بگیرم.»
حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آنجا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن اینجا مزهی دیگری دارد؛ ترجیح میدهم روزههایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»
کار همیشهاش این بود که حقوقش را از سپاه بگیرد و بلافاصله آن را به حساب لشکر واریز کند. وقتی علت این کارش را میپرسیدیم، میگفت: «من که کاری نمیکنم تا در مقابل آن حقوق بگیرم؛ خوراک و پوشاکم را هم که لشکر میدهد، پس نیازی به این پول ندارم.»
خواسته بودم برای بررسی یک منطقهی خطرناک همراهم بیاید. وقتی رسیدیم، وحشت داشتم و یوسف آرام کنارم نشسته بود و تا متوجه نگرانی من شد، تبسم کردم و گفتم: «ما که سلاح به درد بخوری همراهمان نیست؛ اگراتفاقی بیفتد، باید چه کار کنیم؟»
با آرامش گفت: «از این چیزها وحشت نداشته باش. کاری که برای خدا باشد، خدا خودش همه چیز رادرست میکند. ما باید به تکلیفمان عمل کنیم و بقیهی کارها را به خودش بسپاریم.»
در حالت عادی اصلاً به مرخصی نمیرفت. توی واحد آنقدر کار داشت که اگر میخواست به همهشان برسد، زمانی برای مرخصی رفتن برایش نمیماند. با این حال، طوری برنامهریزی میکرد که هرچند وقت یکبار به مرخصی برود. برای این کارش هم دلیل خاص خودش را داشت؛ اول این که امام در جایی فرموده بودند، رزمندگان مراقب باشند تجملات به جبهه نیاید و آنها با رفتارشان فرهنگ جبهه را به شهرها منتقل کنند. بعد هم این که میگفت: «میترسم مرخصی نروم، برخیها بگویند هرکس حزبالهی است، عاطفه ندارد...»
سیرهی عملی یوسف بهترین مبلغ برای دعوت جوانها به جبهه بود. گاهی وقتها که صحبت حضور در جبهه پیش میآمد، میگفت: «نمیدانم چرا بعضیها حالا که امام حسین(ع) به ظاهر در میان ما نیست، به سر و سینه میزنند و آرزو میکنند که ای کاش در واقعهی عاشورا در رکاب آن حضرت بودند، اما نمیبینند فرزند و وارث او آمده و آنها را به مبارزه علیه ظلم دعوت میکند!
اینها نمیدانند تاریخ تکرار شده؛ اینها کربلای جنگ را نمیبینند.»
شب قبل از عملیات، پیش «حاجقاسم» نشسته بود. گریه میکرد؛ التماس میکرد که اجازه بدهد وارد عملیات شود. صبح روز بعد توی نخلستان قشله دیدمش که به حالت سجده افتاده بود. با دست کتفش را آرام تکان دادم تا بتوانم از صورتش عکس بگیرم. یوسف، نورانی و آرام، با تیری که به قلبش خورده بود، به شهادت رسیده بود.
بیش از یک ماه بعد، وقتی فیلم و عکسهای عملیات را سر و سامان میدادم، حاجقاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»
جوابم مثبت بود.
حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان دادهام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»
پانزده روز از شهادتش گذشته بود. وقتی جنازهاش را دیدم، خودم را انداختم روی سینهاش. بوی عطر و گلاب میداد و صورتش تازه و نورانی بود؛ مثل اینکه تازه شهید شده باشد. مردم التماس میکردند به سردخانه نبرندش تا همه بیایند و صورت نورانیاش را ببینند.
عکسی از امام را که گوشهاش چیزی نوشته شده بود، به پدر نشان داد. گفت: «ببینید پدر! این جملهی امام است که گفته: «جبهه دانشگاه است.» شما مدام به من میگویید بروم دانشگاه؛ چه جایی بهتر از دانشگاهی که حضرت امام آنجا را توصیه کردهاند؟ جبهه دانشگاه است، با این تفاوت که هم دانشجوی چهارده، پانزده ساله دارد، و هم حبیب ابن مظاهر؛ آخرین مدرکش هم شهادت است.»
یکی از بچههای مخابرات گفت، تا حالا چند بار به یوسف اصرار کردهاند که برای تجدید روحیهاش هم که شده، برگردد عقب، اما قبول نکرده و گفته: «حداقل باید یک ماه اینجا بمانم تا روزههایم را بهطور کامل بگیرم.»
حتی وقتی خواسته بودند به قرارگاه لشکر در اهواز برود و آنجا روزه بگیرد، قبول نکرده بود و گفته بود: «روزه گرفتن اینجا مزهی دیگری دارد؛ ترجیح میدهم روزههایم را درهوای گرم و زیر آفتاب سوزانِ هور بگیرم.»
وقتی فیلم و عکسهای عملیات را سر و سامان میدادم، حاجقاسم به واحد تبلیغات آمد. همین که عکس یوسف را نشانش دادم، گفت: «توی سجده بود، نه؟»
جوابم مثبت بود.
حاجی خیلی ناراحت شد که چرا یوسف را تکان دادهام و از حالت سجده خارج شود. گفت: «یوسف همیشه آرزو داشت در حالت سجده شهید بشود؛ یوسف، سجاد لشکر ما بود.»
****
سردار شهید «یوسف شریف»، جانشین مخابرات لشکر ثارالله(ع) کرمان
تولد: 1342 شهرستان جیرفت
شهادت: 1364 عملیات والفجر 8