۷۰ شهید در اطرافم

کد خبر: ۲۰۵۴۳۳
تاریخ انتشار: ۳۰ ارديبهشت ۱۳۹۲ - ۱۱:۲۹ - 20May 2013

وقتی تانک‌های عراقی توپ را مستقیم شلیک می‌کردند و به خاک می‌خورد، دلِ خاک را می‌شکافت و حفره‌هایی بزرگ درست می‌شد. خیلی سریع خودم را به یکی از شکاف‌ها رساندم و داخلش سنگر گرفتم. در ذهنم می‌گفتم اگر عراقی‌ها بالای سرم بیایند یا من را می‌کشند یا اسیر می‌کنند.

نیم‌ساعتی در همان جایی که سنگر گرفته بودم ماندم. ناگهان دیدم کسی به پاهایم می‌زند. یک لحظه جا خوردم که آن شخص گفت: برادر زنده‌ای، من مرندی هستم. همرزمان شنیده بودند که گردان کمیل عملیات کرده و چنین اتفاقی برایمان افتاده، خودشان را سریع رسانده و بقیه نیروها هم در حال آمدن بودند.

به مرندی اطلاعات دشمن را دادم. او همراه خودش چند تا نارنجک داشت. قصد داشت با پرتاب نارنجک‌ها عراقی‌ها را بترساند. همین که اولین نارنجک را کشید تا به سمت‌تانک‌های دشمن پرتاب کند، دستش را زدند و زخمی شد. دستش را بستم و چند دقیقه کنارم بود. بعد تعریف کرد که پسرعمویش هم در گردان است و زخمی شده، گفت: شما سنگر را ترک نکن تا من بروم و او را بیاورم. یک ساعتی طول کشید تا پسرعمویش را بیاورد. پسرعمویش هزارمتر آن‌طرف‌تر بود ولی آنقدر آتش سنگین بود که نمی‌توانست خودش را سریع به او برساند. پسرعموی زخمی‌اش را آورد.

یک نگاهی به دوروبر انداختم و دیدم هشت مجروح در کنارم دراز کشید‌ه‌اند. چهار مجروح را گذاشتم روی یک زانو و چهار مجروح دیگر را هم روی زانوی دیگرم گذاشتم. از آنها خون می‌رفت و فقط دعا می‌کردم وسیله‌ای برسد و مجروحان را برای مداوا به جایی امن ببریم. یک ماشین در حال آوردن مهمات بود. جلوی ماشین را گرفتم و مجروحان را داخل ماشین گذاشتیم. خودم هم سوار ماشین شدم و همراه زخمی‌ها رفتم.

حدود ۱۲ کیلومتر فاصله داشتیم تا مجروحان را به نیروهای امدادی برسانیم. آنها را بردیم و رساندیم. ۱۲ کیلومتری از سنگر دور شده بودم. زمان برگشت، مرندی‌ هم می‌خواست همراه من بیاید. گفتم تو زخمی هستی و نیازی نیست همراه من بیایی. به او توضیح دادم که من باید برگردم تا از وضعیت بقیه همرزمان آگاه شوم. با آمبولانسی که راننده‌اش یک روحانی بود تا چهار کیلومتری منطقه عملیاتی آمدم. ساعت ۴ بعدازظهر بود که باقی مسیر را پیاده ‌رفتم. خودم را به منطقه رساندم و خوشبختانه دیدم سایر برادران، منطقه‌ای که عملیات کرده‌ایم را نگه داشته‌اند و از دستش نداده‌اند. نوشاد، رسولی و یکتا نیروهای پشتیبانی ما آنجا مشغول نبرد بودند.

خیلی خوشحال بودم منطقه‌ای که عملیات کرده‌بودیم و تعداد زیادی شهید و مجروح داده بود از دست نرفته است. مصطفی یکتا که یکی از همرزمانم بود به من گفت به سراغ رفیقانمان برویم. همانطور که مسیر را طی می‌کردیم دیدم ۷۰ نفر از همرزمان ما یکجا شهید شده‌اند، از جمله فرمانده گروهان‌.

هنوز وقتی می‌خواهم خاطرات گردان کمیل را بگویم ناخودآگاه آن صحنه‌جلوی چشمم مجسم می‌شود و انگار همان‌جا هستم. همیشه تکرار آن خاطرات اشکم را سرازیر می‌کند. همه آن شهیدان روی مین رفته بودند. آنها همان‌جایی شهید شدند که فردای آن روز حاج احمد متوسلیان زخمی شد و عصا به دست به ما گفت: «بچه‌ها درست است که سختی زیادی کشیده‌ایم ولی به لطف خدا توانستیم پیروز شویم. کلید خرمشهر همین شلمچه بود. شلمچه را که گرفتیم به زودی خرمشهر را هم می‌گیریم.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار