یک شب با خواهش و اصرار ما همراه با تعدادی از برادران برای خمپاره زدن رفتیم . تا وقتی که هوا روشن بود هیچ مساله ای رخ نمی داد ؛ اما به محض این که هوا تاریک شد از طریق روشنایی و آتش خمپاره جای ما را پیدا می کردند و شروع می کردند به زدن. آن موقع هر کس به گوشه ای پناه می گرفت و من هم وارد یک گودال شدم که دیدم آن گودال پر از خمپاره های 120 میلی متری است.
یکی از برادر ها به نام ((ادیب)) که بی سیم چی بود به من گفت چرا اینجا آمدی ؟ من هم با خنده گفتم خوب اینجاراحت تر است کافی است یک گلوله کوچک به ما بخورد در یک چشم یر هم زدن پودر و خاکستر می شویم. هر چند که من این را به شوخی گفتم ، اما این نهایت آرزویمان بود که شهادت برسیم.
بتول کازرونیان