قول بده خبر آزادسازی خرمشهر رو بدی

کد خبر: ۲۰۵۴۷۹
تاریخ انتشار: ۰۱ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۳۸ - 22May 2013

روز سوم خرداد بود ... شهر تهران حسابی درتب و تاب جنگ بود .. در هر کوی و برزن ، از بلندگو ها صدای مارش نظامی به گوش می رسید ... مردم در حین انجام کار های روزمره ، حواسشون به بلند گو ها بود تا اگر آژیر وضعیت قرمز به صدا اومد ، فوری به نزدیک ترین جان پناه ها ، که همه جا تعبیه شده بود ، پناه ببرند . من شب قبلش پرواز بودم .... و اون روز هم ، استراحتم بود . برای انجام کاری از پایگاه بیرون اومدم ... هنوز به میدان آزادی نرسیده بودم که ناگهان رادیو ماشین برنامه ی عادی اش رو قطع کرد و خبر از حمله بزرگی داد ..

طبق معمول ، با شنیدن خبر حمله رزمندگان ، تصمیم گرفتم به پایگاه برم . یه حسی به من می گفت این یکی باید خیلی مهم باشه ... همیشه یک دست لباس پرواز و ماسک اکسیژن و ... که از ملزومات پروازی است ، تو ماشین داشتم . وارد میدان آزادی که شدم ، با راه بندان طولانی برخورد نمودم .. که بیشتر به خاطر تردد آمبولانس های حامل مجروحین جنگی از فرودگاه بود .. با مشاهده آمبولانس ها دیگه صد در صد مطمئن شدم مربوط به همین حمله ای است که رادیو اعلام کرد .

دیدم اگه صبر کنم ، حالا حالا ها راه باز نمیشه .. به ناچار به گشت راهنمایی و رانندگی که در ضلع جنوبی میدان ایستاده بود مراجعه کردم و به افسری که اونجا بود ، خودم رو معرفی نموده ، خواهش کردم یه جوری منو از این مهلکه نجات بده تا به پایگاه برسم . افسر جوان که هنوز هم اسمش رو به خاطر دارم .. سروان عالی نسب ( نام آدم های خوب هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشه ) ، با کمال میل موافقت کرده و همانند اسکورد تشریفات ( نمردیم و یه بار مثل از ما بهترون اسکورت شدیم !!) راه رو برام باز کرد ...

جنب و جوش عجیبی تو خط پرواز سی -۱۳۰ به چشم می خورد ... معمولآ هر وقت حمله ای صورت می گرفت ، این جا همه چیز بهم می ریخت .. همه عجله داشتند .. سرشیفت اون روز رضا مسیبی بود . با وجودی که ذاتآ آدم خونسردی است ، ولی به خاطر فراوانی پرواز های جنگی و کمبود نفرات شیفت ، حسابی آشفته و عصبی بود . با دیدن من ، چشمانش برقی زد و با خوشحالی پرسید : بهروز اومدی بری پرواز ؟‌؟ من هم که با او شوخی داشتم گفتم .... نه رضا جون ، اومدم یه قل دو قل بازی کنم .... و متعاقب آن به سوی اولین هواپیمایی که قرار بود اعزام بشه رفتم ..


اون ایام رسم بود که روی زمین، به ما نمی گفتند مجروحین را به کدام شهر و دیار ببریم . طفلکی ها حق داشتند که نگن .. چون بقدری آدم های راحت طلبی چون من ، چونه می زدیم که این ابو طیاره رو بفرستین تهران ..!! که اون ها از کار و زندگی می موندن .... برای همین به محض این که اوج می گرفتیم ، از طریق برج مراقبت پرواز به ما اعلام می شد که مقصدمون کجاست . و آن بنده خدا های زخمی رو کجا ببریم .. خلاصه این که.... اون روز فهمیدم حمله با نام بیت المقدس و برای باز پس گیری خرمشهر از چنگال دشمنان بعثی آغاز شده است ..

به ما اغلام شد که هواپیما آماده است ... مقصد نا معلوم !! همین که اومدم از پله های هواپیما بالا برم ، دیدم بیچاره مرکب آهنین تا خرخره پر از مجروحان جنگی است .. که به صورت افقی بر روی برانکارد های هواپیما قرار گرفته اند ... همین که بالا اومدم ... اولین مجروح که چهره ی آفتاب سوخته ای داشت و معلوم بود از بچه های بومی منطقه خرمشهر است ، با لهجه شیرین جنوبی اش که مملو از درد گلوله بود ، مچ دستم رو گرفت .... فکر کردم آب می خواهد ... آخه می دونید کسانی که تیر می خورند ، یا خون ریزی دارن ، بد جوری تشنه می شوند.... . آقایون اطباء هم به ما سفارش کرده بودند مطلقآ آب یا مایعات به اون ها ندیم ...... با حالت زاری که داشت پرسید : برادر رادیو گوش کردی ..؟ تعجب کردم .. فکر کردم بر اثر خون ریزی هذیون می گه ... ولی باز دلم نیامد سر کارش بذارم .. با مهربونی گفتم : رادیو برای چی ؟؟ گفت : می خوام بدونم خرمشهر بالاخره آزاد شد یا نه ..؟ ( به شرفم قسم الان که می نویسم ، چشم هام پر از اشگه .. ) ، تازه دوزاری ام افتاد که او چی می خواد ... گفتم خبر ندارم .. ولی اگه می شد حتمآ ما متوجه می شدیم ..

با همون حالش که دستم رو محکم گرفته بود ، گفت : یه قول به من می دی ؟؟ گفتم بگو عزیزم .... گفت قول بده که اگه خرمشهر آزاد شد ، به من خبر بدی .. گفتم حتمآ مطمئن باش.. لبخند کم جونی زد و دستم رو ول کرد ... وقتی اوج اولیه را گرفتیم ، مقصد ما شهر تبریز اعلام شد ... تو هوا به خاطر خواهش اون پسر سیه چرده ، علی رغم این که کار زیاد داشتم ، ولی مرتب به رادیو گوش می دادم ..... رادیو مرتب از حمله بزرگ حرف می زد ... مارش نظامی و سرود های میهنی .... کم کم شهر تبریز از بالا دیده می شد ... در حال کم کردن ارتفاع بودیم که در یک لحظه رادیو برنامه هایش را قطع کرد ... گوینده در حالی که صداش از هیجان می لرزید .... اعلام کرد ..

توجه کنید .... هم میهنان عزیز توجه فرمایید ،هم اکنون به خواست خداوند متعال ... شهر خرمشهر آزاد شد .. خونین شهر آزاد شد و ... خیلی خوشحال شدم ... نمی دانم دقیقآ چقدر از اعلام این خبر گذشته بود که به شهر تبریز رسیدیم ... فوری پیاده شدم تا این خبر خوش را به آن رزمنده چشم انتظار بدهم ... به محض این که بالای سرش رسیدم ... دیدم در خواب عمیقی فرو رفته .. چهره اش دیگر خسته و درناک به نظر نمی رسه ... تکانش دادم .... برادر .... برادر ... بهیار پرواز با اندوه گفت : جناب سروان او همین چند دقیقه پیش تمام کرد ...

نمیدونم فهمید که شهرش آزاد شده یا نه ...؟ ولی مطمئن هستم روح او هم با خرمشهر آزاد شد ....

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار