گپ و گفتی با اصغر آبخضر نویسنده کتاب گردان عاشقان-بخش دوم و پایانی

کد خبر: ۲۰۵۵۲۰
تاریخ انتشار: ۰۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۱۰:۲۱ - 29May 2013

اصغر آبخضر را با گردان عاشقان می شناسند . نزد او رفتیم تا مصاحبه ای راجع به گل علی بابایی بگیریم ، او می گفت مثل همین مصاحبه ای که شما دارید می گیرید امیر حسین فردی هم چند بار آمده و تقریبا تاریخ شفاهی من را ضبط کرده است . اما عمر مرحوم فردی کفاف نداد تا خاطرات اصغر آبخضر را تدوین کند . بخش دوم و پایانی گفت و گو با اصغر آبخضر پیش روی شماست.

 

ـ شما خدمت «شهید آوینی» رفتید؟

بعدها در عروسی «احسان رجبی» که از عکاسان مشهور جنگ است و با «شهید آوینی» ارتباط زیادی داشت با ایشان در آن عروسی سر یک میز نشسته بودیم و یک مقدار راجع به این موضوع صحبت کردیم، البته «آوینی» را دورادور در «حوزه» می‌شناختم  و با هم سلام و علیک هم داشتیم ولی در آن شب دیدم آن تعریفی که از «شهید آوینی» در ذهن من است درست نیست، زیرا همیشه فکر می‌کردم که ایشان یک آدم دست نیافتنی است یا از نظر رفتاری سنگین است و حالا که دارای جایگاه و اسم و رسمی است شاید نشود با او صحبت کرد. وقتی که سر میز با او نشستیم دیدیم  باب شوخی را با همه باز کرد و با همه خوش و بش می‌کرد.

ـ راجع به «گردان عاشقان» چه گفت؟ چند صفحه آن را خوانده بود؟

نمی‌دانم که چند صفحه آن را خوانده بود ولی پیغام داده بود این نوشته خوبی است و ظرفیتش را دارد روی آن کار شود.

* آنچه که از بچه‌های شهید دیده‌ام به قلم آورده‌ام، نه یک کلمه زیاد و نه یک کلمه کم

ـ صبحت‌های «آوینی» این غلیان و جوشش را در شما به وجود نیاورد که شما به سراغ نوشتن داستان بروید؟

نه ، چون آن موقع به فکر نویسندگی نبودم و همین کتاب را که نوشته بودم دینی بود که خانواده شهدا روی دوشم گذاشته بودند و آن را ادا کرده بودم و پاسخم به «شهید آوینی» و آن رابطی که این پیغام را آورده بود همین بود؛ گفتم اینهایی را که نوشتم، هیچ چیزش از خودم نیست. آنچه را که از بچه‌های شهید دیده‌ام را به قلم آورده‌ام نه یک کلمه زیاد و نه یک کلمه کم و این عین همان واقعیتی است که 100 درصد اتفاق افتاده و من می‌خواهم این را حفظ کنم. اگر می‌توانید همین را که نوشته‌ام با همین چهارچوب حفظ کنید، حرفی ندارم ولی اگر می‌خواهید آن را کم و زیاد کنید، نه ، موافق نیستم. ظاهراً اولین دست نوشته ام را «آقای امیرحسین فردی» نگاه کرد و خواند و بعد از آن آقای «حاج محمد ناصری» آن را خواند.

ـ که آموزش و پرورشی هستند و امسال دبیر جشنواره «حبیب »بود.

بله، این عزیزان از همان بچه‌ها و دست پروردگان امیرخان بودند که اتفاقا شهید غنی پور، شهید فرهاد قره چه داغی ، شهید قدیانی و آقای ناصری و آقای نادری به اردوهای فرهنگی که در سالهای 60 و 61 به مناطق محروم و کپرنشین کهنوج داشتیم به همراه امیرحسین فردی آمده بودند -  بعد از «حاج محمد ناصری» آن را به آقای «مرتضی سرهنگی» که در حوزه هنری هست دادم.

ـ  این اتفاقات خوب چه سال هایی رخ داد ؟

سال‌های 64-63 ، «آقای سرهنگی» از دوستان صمیمی قبل از انقلاب من بود و در دانشگاه افسری با هم خدمت کرده بودیم، خانواده ایشان هم یک خانواده مذهبی و انقلابی بود و در دوران سربازی  با هم رفیق بودیم که غیر مستقیم زیر چتر«شهید نامجو» در دانشگاه افسری قرار گرفته بودیم، آن موقع «سید ناصر حسینی» که ستوان دوم بود و از نیروهای «شهید نامجو» بچه‌های انقلابی را در دانشکده رصد می‌کرد و دورادور آنها را زیر نظر داشت، از جمله ما و تا بعد از انقلاب، این ارتباط ادامه داشت.

* ماجرای 2000 عکس امام و عبور از ایست بازرسی

 آقای «سرهنگی» که از بچه‌های مسجد «جوادالائمه» نبود؟

نه، ولی بعد از انقلاب با مسجد «جوادالائمه» ارتباط خوبی گرفت. خاطرم هست یک سال قبل از انقلاب به «قم» رفتم و آنجا دیدم که عکس «امام خمینی» را توزیع می‌کنند تا به سراسر کشور بفرستند، یکی از بستگان ما آنجا بود و  به او گفتم که تعدادی از این عکس‌ها را به من بده تا با خودم ببرم. او گفت اینها را نمی‌توانی از «قم» بیرون ببری چونکه تا از «قم» خارج شوی شما را دستگیر می‌کنند، من اصرار کردم و حدود 2000 عکس امام را گرفتم و در ماشینم جاسازی کردم و به سمت تهران راه افتادم. از «قم» که خارج شدم و به نزدیک ژاندارمری «قم» -ابتدای جاده «قم»- که رسیدم حدود یک کیلومتر ماشین‌ها پشت سرهم ایستادند و منتظر ایست ‌و بازرسی هستند، مادر و خواهرم هم در ماشین بودند. به ایشان گفتم که شما ذکر بگویید و خودتان را هم به مریضی بزنید، البته آنها اطلاع نداشتند که عکس امام در ماشین جاسازی شده است، بعد فکر کردم نمی‌توانم در صف ماشین‌ها بایستم چونکه اگر با ماشین‌ها به جلو می‌رفتم ماشینم را بازرسی می‌کردند. به همین دلیل ریسک کردم و از صف خارج شدم و به راه خودم ادامه دادم، در طول مسیر دائم ذکر می‌گفتم و دلم را به خدا سپرده بودم تا اینکه جلوی ایست بازرسی رسیدم، شاید جلوی ایست بازرسی 40-30 نفر سرباز و کادری بودند اما هیچ‌کدام از آنها مرا ندیدند و من خیلی راحت از آنجا عبور کردم و به راه خودم ادامه دادم، بعد از عبور از ایست و بازرسی گاز ماشین را گرفتم تا رسیدم به نازی‌آباد، در طول مسیر هم دائماً فکر می‌کردم که اینها مرا رصد کردند و حتماً گزارش ماشین مرا داده‌اند. به همین دلیل به نازی‌آباد که رسیدم فکر کردم نمی‌توانم با این عکس‌ها وارد شهر شوم. به خانه‌ی «مرتضی سرهنگی» در «نازی‌آباد» رفتم، وقتی رسیدم دیدم «مرتضی» نیست. «مرتضی» یک برادر به نام «ماشاءاله سرهنگی» داشت که او هم شهید شد و از بچه‌های انقلابی بود، از خانه‌ی «مرتضی سرهنگی» به مغازه‌ی ماشاءاله سرهنگی که یک خیاطی بود رفتم.

ـ  «سید حسن حسینی» یک شعری دارد که از شعرهای معروف او هم هست که می‌گوید

بیا عاشقی را رعایت کنیم

ز یاران عاشق حکایت کنیم

از آنان که خونین سفر کرده‌اند

سفر بر مدار خطر کرده‌اند

و الی آخر که در ابتدای آن نوشته است تقدیم به «ماشاءاله سرهنگی». جناب آب خضر! ارتباط «سید حسن حسینی» با «سرهنگی»ها چگونه بود؟

من بعید می‌دانم که با خانواده آنها ارتباطی داشته باشد ولی قطعاً از طریق «مرتضی سرهنگی» با این شهید آشنایی پیدا کرده بود. زیرا «مرتضی سرهنگی» هم عضو بچه‌های «حوزه هنری» شد و با آقای «سید مهدی شجاعی» ویژه‌نامه «صحیفه» را در روزنامه‌ی «جمهوری اسلامی» منتشر می کردند، من هم از طریق «حوزه هنری» با «سید مهدی شجاعی» آشنایی پیدا کرده بودم و با «مرتضی » هم که از قبل رفیق بودم، بعد این دو نفر در «روزنامه جمهوری اسلامی» حرفشان شد و از روزنامه «جمهوری اسلامی» بیرون آمدند، «آقای زم» مسئول «حوزه هنری» سریع به من اطلاع داد که این رفیقت دارد از روزنامه «جمهوری اسلامی» می‌رود، شما می‌توانید با او صحبت کنید تا به «حوزه هنری» بیاید؟ بعد من با «مرتضی سرهنگی» صحبت کردم و گفت که من با «سید مهدی شجاعی» با هم هستیم. بعد «آقای زم» هم قبول کردند و این دو نفر به «حوزه هنری» آمدند.

ـ  که «سید مهدی شجاعی» انتشارات «برگ» را به دست گرفت و «مرتضی سرهنگی» هم «دفتر ادبیات و مقاومت» را.

بله، روحیه‌ی «مرتضی سرهنگی» یک روحیه‌ی بسیار ویژه و خاص هست.

* صمیمی، افتاده و خوش‌بیان

ـ  دلی سربلند و سری سر به زیر / از این دست عمری به سر برده‌ایم

بله، اگر ده دقیقه پیش ایشان بنشینید فکر می‌کنید که 10 سال است با این آدم رفیق هستید، ایشان این قدر صمیمی و افتاده و خوش‌بیان هستند و اگر با او صحبت کنید اصلاً احساس خستگی نمی‌کنید، به همین دلیل این ویژگی‌ها باعث شده بود که با همه‌ی بچه‌های «حوزه‌هنری» از جمله «سید حسن حسینی» ارتباط بسیار صمیمی داشته باشد و «سید حسن حسینی» هم شعری را که شما فرمودید را در وصف «شهید ماشاءاله سرهنگی» بسراید.

* کار بزرگی که قبل از انقلاب انجام دادیم

ـ برگردیم به «نازی‌آباد» شما به مغازه خیاطی «ماشاءاله سرهنگی» رفتید و ...

به خیاطی رفتم و از «ماشاءالله» سوال کردم «مرتضی» کجاست؟ گفت نمی‌دانم. بعد سراغ یکی دیگر از دوستان دانشکده افسری‌مان رفتم و سراغ «مرتضی» را گرفتم و او هم از «مرتضی» خبر نداشت، وقتی دید من خیلی به هم ریخته هستم گفت چه شده است؟ گفتم که باید کمکم کنی. گفت چه کمکی؟ گفتم من 2000 تا عکس «امام خمینی» را از «قم» آوردم و جرات ندارم داخل شهر ببرم . گفت اینها را بیار خانه ما بگذار، عکس‌ها را که به خانه او بردم یک جرأتی به من دست داد و گفتم من 1000 تا از این عکس‌ها را اینجا می‌گذارم، بقیه را مجدداً داخل ماشین بردم و با خودم به محله‌مان آوردم. و بعدها هم با یک برنامه ریزی مفصل با کمک شهید عباس بنائی – شهید مسعود رضوان و شهید اکبر قدیانی و چند نفر از بچه های مسجد جواد الائمه (ع) تصاویر حضرت امام خمینی(ره) را در یک حرکت برق آسا به پشت شیشه مغازه های محل نصب کردیم و این جسارت و شجاعت دوستان شهیدم در یک سال قبل از انقلاب کار بسیار بزرگی بود که در محله مان اتفاق افتاد.

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار