جعفر جنگروی شخصیتی است که هنوز راجع به ایشان کتابی به طور مستقل نوشته نشده است، اما باز هم قرعه نوشتن کتابی راجع به یکی از شهدای گران قدر ایران اسلامی - که در آسمانها مشهور است - به نام گروه فرهنگی و پرتلاش شهید ابراهیم هادی زده شده است. این گروه که در حوزه به تصویر کشیدن زندگی سراسر پرجاذبه لالههای سربلند این سرزمین فعالیتهای قابل دفاعی انجام دادهاند، کتابی با عنوان «بیقرار» را راجع به زندگینامه و خاطرات سردار شهید حاج جعفر جنگروی نوشتهاند که اگر کسی نخواند حقیقتاً ضرر کرده است.
نویسندگان «بیقرار» ساده، بیتکلف و دور از پیچیدگی و ابهام راجع به شهید جنگروی نوشته است.
«بیقرار» در قالب زیبای خاطره ریخته شده است. با هم خاطرهای در مورد روابط عمومی شگفت و اثرگذار او را از زبان دوستانش میشنویم؛
«هر کس یک بار با او هم کلام میشد جذب شخصیت او میشد. حتی اگر برای اولینبار با او برخورد داشتی، خیلی گرم با شما دست میداد و با لبی خندان حال و احوال میکرد. از همان نوجوانی و جوانی اهل شوخی و خنده بود. اما کسی را مسخره نمیکرد، هیچ کس از همنشینی با او خسته نمیشد. ندیده بودم کسی را دفع کند. حتی بدترین بچههای محل جذب شخصیت جعفر میشدند. برخی از این افراد مجموعهای بودند از صفات رذیله و زشت، اما....
بعد از مدتی وقتی به سراغ همان افراد لاابالی و بیقید میرفتیم متوجه میشدیم که اخلاق و رفتار جعفر بسیار در آنها تأثیر گذاشته! او بعد از مسابقات کشتی جایگاه بهتری در محل پیدا کرده بود.
اطراف جعفر همیشه پر از دوستان و رفقای محل بود. با این حال دور اندیشی خاصی در کارهای جعفر دیده میشد. زود تصمیم نمیگرفت. در کارهایش فکر میکرد. دقت میکرد که بهترین تصمیم را بگیرد.»
(بیقرار ص 38)
نویسنده یا نویسندگان کتاب ارزشمند «بیقرار» در مقدمهای فشرده با سطرهای آگاهانهای از شخصیت انقلابی و بسیجی جنگروی پرده برمیدارد: «مجاهدان افغان تو را به نام چمن علی میشناختند. برایشان از جهاد میگفتی و این که چگونه باید میهن خویش را از چنگال دشمن آزاد کنند.»
و یا در جایی از همین مقدمه زیبا، برشی دیگر از شخصیت شهید جنگروی را به تصویر میکشد؛
«همان سالی که از لیبی به سوریه و از آنجا به لبنان آمدی، تو با نیروهای شیعه لبنان صحبت کردی. بعد به جمع فلسطینیهای گروه فتح رفتی و یک ماه در سنگرهای آنها ماندی و مشغول مبارزه شدی.»
اگر مخاطب مقدمه کوتاه و چهار صفحه ای کتاب مذکور را بخواند، تقریباً با شخصیت پرجاذبه شهید جعفر جنگروی آشنا میشود. شخصیتی که هر برگ کتاب را که بخوانی با زوایای پنهانیاش آشناتر میشوی و به خودت میبالی که در سرزمینی نفس میکشی که روزی در آن سال جنگرویها نفس میکشیدند و روی زمینی راه میروی که جنگرویها با قدوم مبارکشان آن را تبرک کرده اند. برای این که عطش خواندن کتاب خوب «بیقرار» را در وجودتان شعلهور کنیم، برش دیگری از زندگی پرنشاط و مؤمنانه شهید جعفر جنگروی را با هم میخوانیم؛
«با جعفر در مسیر خانه بودیم. یکی از جوانهای هرزه خیابان منصور آمده بود محل ما. با صدای بلند داد و فریاد میکرد. یکی از جوانهای آرام و ساکت محله ما را تهدید میکرد. بنده خدا این جوان ساکت و آرام به مسیر خودش ادامه میداد. اما خیلی ترسیده بود. رنگ از چهرهاش پریده بود. جعفر جلو رفت و گفت: عمو! این بنده خدا رو چه کار داری؟!
او هم برگشت و گفت «به شما چه؟ من گنده لات خیابان شهبازم» بعد هم چاقو کشید و گفت: «اصلاً میخوام حال این یارو را بگیرم» مردم همه از خانهها بیرون آمده بودند. جعفر دوباره با آرامی گفت: خجالت بکش، یعنی چه؟ چاقو دستت گرفتی و عربده میکشی؟!
من گفتم: جعفر بیکاری؟ بیا برویم. این یارو نمیفهمد چه میگوید. او که عصبانی شده بود یک دفعه به سمت جعفر حمله کرد. جعفر هم برگشت و یک دفعه دیدم که با هم درگیر شدند! خیلی طول نکشید! دعوا خیلی سریع تمام شد. وقتی آن جوان هرزه با چاقویی که در دست داشت به سمت جعفر حملهور شد، در یک لحظه جعفر مچ دست او را گرفت. با یک فشار چاقو از دستش افتاد. بلافاصله جعفر یک فن کشتی به او زد. او یک باره پرت شد داخل جوی آب! بعد هم بلند شد و دوید از محل رفت.
همه خوشحال بودند. از اینکه جوان خوبی در محل ما پیدا شده که یار و یاور مظلوم است. بعد از آن، همه محل به جعفر و خانواده آنها نگاه دیگری داشتند.»
(بیقرار صص 40-39)
«بیقرار» روایت سلحشور مرد انقلابیای است که میتواند برای ما الگو باشد. هرگاه نوجوان و جوان امروزی زندگی و خاطراتی که از شهید جنگروی نقل شده را بخواند، سعی میکند که قد بکشد و مثل او باشد و این همان گنجی است که در دفاع جانانه هشت ساله ما یافت میشود.
شهید جنگروی قلم خوبی هم داشت. در صفحه 115 کتاب دوست داشتنی «بیقرار» وصیتنامه شهید کتاب را خوش تراشتر کرده است. با خواندن چند سطر از وصیتنامه آسمانی این شهید از شما دعوت میکنیم تا دیدگانتان را با واژههای زلال کتاب «بیقرار» همسایه کنید!
«خدایا! خود آگاهی که در شبهایی که خواب دوستانت، یعنی شهدا را میبینم چقدر افسوس میخورم که نمیتوانم خود را به قافله آن بزرگواران برسانم و در اوقاتی فکر میکنم آیا این نعمت بزرگ نصیب من درمانده هم خواهد شد یا نه، در این مطلب میمانم و فقط مجدداً از آن شهدا میخواهم که به خوابم بیایند».