شهریور یا مهر سال 50 بود که نیمههاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشید، هیکلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون کمترین توجه به من، زانوهایش را بغل گرفته و مىگریست.
من نیز دقایقى به او نگریستم. سپس از سکو پایین آمده و از او دلجویى کردم. گفتم: «بلند شو روى سکو بنشین.» اظهار عجز و ناتوانى کرد. زیر بغلش را گرفته و کمکش کردم تا روى سکو بنشیند. معلوم بود که به سختى شکنجه شده و کتک خورده است. دست و پایش مىلرزید. پایش را با دست گرفتم و جا به جا کردم. ناله او بلند شد. پتو را رویش کشیدم. پس از کلى ناله و زارى از فرط خستگى خوابش برد.
صبح که بلند شد دیدم که حالش کمى بهتر شده است و دیگر گریه و زارى نمىکند. پرسیدم که چه کار کردى که این جورى شکنجهات کردهاند؟ گفت: «هیچى! فقط مقره (1) مىشکستم. یعنى با چند نفر از دوستانم در خیابان مىرفتیم و با سنگ مقره تیرهاى برق را مىشکستیم که دنبالمان کردند و دستگیرمان کردند.» از گفته او تعجب کردم و باورم نشد که به خاطر شکستن چند مقره کسى را اینطور کتک زده و شکنجه دهند و بعد او را به زندان سیاسى بیاورند. کمى بیشتر با او صحبت کردم و فهمیدم که او از اعضاى چریکهاى فدایى خلق است که در خرابکارى یک نیروگاه برق، مشارکت داشته است.
بعد از خوردن صبحانه، از نگهبان یک لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمک ریختم. سپس پاهاى جوان را داخل آن گذاشته و ماساژ دادم. با این کار آرامش در صورت او پیدا شد. او که جوان بیست سالهاى بود، کم کم به من اطمینان و اعتماد کرد و با احساس قرابتى که داشت درد دلش گشوده شد. دریافتم که او بسیار بى تجربه است. به او توصیه کردم حواست جمع باشد، در اینجا به هیچکس نمىتوانى اعتماد کنى و بدان با هر کس که مواجه مىشوى احتمال اینکه او مأمور باشد خیلى زیاد است. از او خواستم که سفره دلش را پیش هر کس باز نکند.
در اثر ماساژ و انبساط ماهیچههایش، کاملاً احساس راحتى و آرامش مىکرد. توانست روى پاهایش بایستد. چند روز بعد که حال او خوب شده بود، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتى کردند. او نیز سرپا ایستاد و جواب گفت. مأمورین با مشاهده این صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فراخواندند. جوان نگران و هراسان شد و مدام مىپرسید: «حالا چهکار کنم؟ دارند مرا مىبرند... چهکار کنم؟» من سعى کردم که او را آرام کرده و دلدارى دهم. به او سفارش کردم در صورت شکنجه تا مىتوانى داد بزن، آنقدر فریاد بزن که گوششان کر شود. بعد اگر توانستى گریه کن حسابى شلوغ کن. حتى اگر بگویى من مامانم را مىخواهم! خیلى خوب است. او دلیل این افعال را پرسید. گفتم که در این شرایط فکر مىکنند تو خیلى بچهاى و به مادرت وابستهاى و با داد و فریاد، هم دردهایت کاهش مىیابد و هم حواس و تمرکز و اعصاب آنها به هم مىریزد.
جالب است، به محض اینکه او را از سلول بیرون بردند، او شروع بهگریه و زارى کرد: «من مامانم را مىخواهم!... مامان جان! مامان!...» براى من رفتار بچگانه او خیلى جالب بود. البته او بسیار جوان حرف گوش کنى بود و تمام توصیههاى مرا (آن طور که خود تعریف مىکرد) مو به مو اجرا مىکرد. او را چند مرتبه دیگر بردند و آوردند. و با این شیوه توانسته بود بازجوها و شکنجه گرها را عاصى کند. آنها مىگفتند که بابا این بچه ننه است. و نتوانستند از او به مطلب قابلتوجهى دست پیدا کنند. وقتى براى بار چندم به بازجویى و شکنجه مىرفت، به او گفتم که اینبار موقع کتک و شلاق از دستشان فرار کن و بگذار این طرف و آن طرف دنبالت بدوند، بگذار فکر کنند واقعا تو بچهاى! و نمىفهمى. بازجوها از دست فریادهاى «مامان!... مامان!...» او خسته شده بودند و مىگفتند: «مردکه خجالت بکش، یعنى چه؟ من مامانم را مىخواهم!... تو را به جرم سیاسى گرفتهاند...»
حدود پانزده روز بعد او را از سلول من بردند، هنوز مىترسید و نگران بود. به او گفتم که این بار آزادت مىکنند، و او رفت و رفت، و دیگر به سلول 21 بازنگشت. به هرحال حضور این جوان با آن قد و قامت رشید در سلول، براى من تجربهاى دیگر بود و موجب شد که از یکنواختى بیرون بیایم.
مدتى بعد جوان دیگرى را به سلول من آوردند. او برخلاف جوان قبلى نه مویه مىکرد نه زارى. گرچه اظهار مىکرد که شکنجه شده است ولى آثارى از درد و تألم در او پیدا نبود. در همان ابتدا وضع او برایم مشکوک بود. حدس زدم حداقل کار او انتقال دیدهها و شنیدههایش از من است. از اینرو مصمم شدم در برخورد با او بسیار محتاط باشم. او ادعا مىکرد که از دانشجویان خارج از کشور و بهایى است و در میدان شوش هنگامى که از گود زنبورکخانه عکسبردارى مىکرده دستگیر شده است. جالب اینکه او معترض بود که چرا یک ساعت او را به حالت دو دست و یک پا بالا نگه داشتهاند. مىگفت: «بى انصافها آدم کشند! علاوه بر این کار، صندلى هم به دستم دادند و نمىگذاشتند پاهاى چپ و راستم را جابه جا کنم.» دیدم که او بسیار نازک نارنجى است. از این موضوع که او بهایى بود و نجس و حال در کنار من قرار گرفته بود خیلى ناراحت بودم. کارى هم از دستم برنمىآمد و باید صبر مىکردم. پس از چند روز او را هم از سلول من بردند. درحالى که نتوانسته بود مطلب مهمى از من به دست آورد.
شبى ساعت 2 بعداز نیمه شب از راهرو صداى «یا على، یا على» به گوش مىرسید. لحظهبه لحظه این صدا همراه نفسهاى تند نزدیک و نزدیکتر مىشد. تا اینکه در سلول باز شد و یک نفر را محکم به داخل هل دادند. فرد مزبور پیرمردى با چهرهاى خسته و رنجور بود. او به شدت کتک خورده و پاهایش متورم و کبود شده بود. در چهره او که دقیق شدم، به ذهنم آشنا آمد. کمى فکر کردم به یاد آوردم که او مدیر دبیرستان بامداد ـ واقع در خیابان شاهآباد (جمهورى اسلامى) ـ است که در سلک دراویش بود. اسمش را به زبان آوردم. با تعجب مرا نگاه کرد و پرسید: «تو مرا مىشناسى؟!» گفتم: «بله! من مدت کوتاهى در مدرسه بامداد درس خواندم و شما مدیر آنجا بودید.» بعد نشان و آدرسهایى از دیگر افراد دبیرستان دادم. او فهمید که با چه کسى طرف صحبت است و خیالش راحت شد. از او پرسیدم: «چرا دستگیر شدهاى؟» گفت: «مرا جزو باند جعل دیپلم گرفتهاند، درحالى که من بىگناهم، و خبر از هیچچیز نداشتم. من دلم سوخت و کارى کردم. دو سه نفر را آوردند به من گفتند که اینها بدبخت و بیچاره هستند. من هم اسم آنها را جزو قبول شدگان دیپلم رد کردم. تا بروند دنبال زندگیشان. من این کار را براى کمک به آنها کردم و هیچ پولى هم نگرفتم.»
واقعه جعل دیپلم در آن زمان، به قدرى جار و جنجال کرده بود که دستگاه وقت مجبور شده بود، براى اعتراف و تنبیه عوامل آن، دست به دامان ساواک شود. ساواک عوامل آن را به شدت مورد شکنجه قرار داده بود.
پیرمرد پس از اینکه اعتمادش به من جلب شد، از عملیات جعل دیپلم چیزهایى گفت. او در مدتى که در سلول 21 بود از خاطرات قدیمى خود، فساد رژیم و رضاشاه و پسرش و نیز مفاسد دربار، بسیار سخن گفت. این فرصت مغتنمى براى من بود تا همکلام و همسخنى داشته باشم و از تنهایى بیرون بیایم.
روزهاى بعد استوار مسنى به نام انوشه، با پیرمرد درویش همکلام و همصحبت شد. به مرور آنها رفیق هم شدند. تکیهکلام درویش «یاحق» و «یاعلى» بود. روزى انوشه از وضع بد اقتصادى و مالى یک زندانى صحبت کرد. ناگهان پیرمرد رو به من کرد و گفت از پولى که در زیر زیلو دارى به او بده. دریافتم که او از همه کارهاى من مطلع است. من هم بىگفتگو بیست تومان در اختیار انوشه قرار دادم. پس از آن، انوشه به مسئولین زندان گزارش داد که احمد احمد، به زندانیان کمک مالى مىکند. بهخاطر همین مرا خواسته و بازخواستم کردند. بعد از گذشت دو هفته این پیرمرد درویش را هم از آن سلول بردند.
راوی:احمد احمد،مبارز انقلابی