صداهاى سلول شماره 21

کد خبر: ۲۰۵۵۶۴
تاریخ انتشار: ۲۸ خرداد ۱۳۹۲ - ۰۸:۰۵ - 18June 2013

شهریور یا مهر سال 50 بود که نیمه‏هاى شب، ناگهان در سلولم باز شد. من هراسان از خواب برخاستم. جوان رشید، هیکلى و قد بلندى را داخل انداخته و در را بستند و رفتند. او بدون کمترین توجه به من، زانوهایش را بغل گرفته و مى‏گریست.
من نیز دقایقى به او نگریستم. سپس از سکو پایین آمده و از او دلجویى کردم. گفتم: «بلند شو روى سکو بنشین.» اظهار عجز و ناتوانى کرد. زیر بغلش را گرفته و کمکش کردم تا روى سکو بنشیند. معلوم بود که به سختى شکنجه شده و کتک خورده است. دست و پایش مى‏لرزید. پایش را با دست گرفتم و جا به جا کردم. ناله او بلند شد. پتو را رویش کشیدم. پس از کلى ناله و زارى از فرط خستگى خوابش برد.
صبح که بلند شد دیدم که حالش کمى بهتر شده است و دیگر گریه و زارى نمى‏کند. پرسیدم که چه کار کردى که این جورى شکنجه‏ات کرده‏اند؟ گفت: «هیچى! فقط مقره (1) مى‏شکستم. یعنى با چند نفر از دوستانم در خیابان مى‏رفتیم و با سنگ مقره تیرهاى برق را مى‏شکستیم که دنبالمان کردند و دستگیرمان کردند.» از گفته او تعجب کردم و باورم نشد که به خاطر شکستن چند مقره کسى را این‏طور کتک زده و شکنجه دهند و بعد او را به زندان سیاسى بیاورند. کمى بیشتر با او صحبت کردم و فهمیدم که او از اعضاى چریکهاى فدایى خلق است که در خرابکارى یک نیروگاه برق، مشارکت داشته است.
بعد از خوردن صبحانه، از نگهبان یک لگن آب گرم گرفتم و داخل آن نمک ریختم. سپس پاهاى جوان را داخل آن گذاشته و ماساژ دادم. با این کار آرامش در صورت او پیدا شد. او که جوان بیست ساله‏اى بود، کم کم به من اطمینان و اعتماد کرد و با احساس قرابتى که داشت درد دلش گشوده شد. دریافتم که او بسیار بى تجربه است. به او توصیه کردم حواست جمع باشد، در اینجا به هیچ‏کس نمى‏توانى اعتماد کنى و بدان با هر کس که مواجه مى‏شوى احتمال اینکه او مأمور باشد خیلى زیاد است. از او خواستم که سفره دلش را پیش هر کس باز نکند.
در اثر ماساژ و انبساط ماهیچه‏هایش، کاملاً احساس راحتى و آرامش مى‏کرد. توانست روى پاهایش بایستد. چند روز بعد که حال او خوب شده بود، چند مأمور آمدند و دم در سلول از او سؤالاتى کردند. او نیز سرپا ایستاد و جواب گفت. مأمورین با مشاهده این صحنه و اطلاع از صحت و بهبود او چند ساعت بعد او را فراخواندند. جوان نگران و هراسان شد و مدام مى‏پرسید: «حالا چه‏کار کنم؟ دارند مرا مى‏برند... چه‏کار کنم؟» من سعى کردم که او را آرام کرده و دلدارى دهم. به او سفارش کردم در صورت شکنجه تا مى‏توانى داد بزن، آن‏قدر فریاد بزن که گوششان کر شود. بعد اگر توانستى گریه کن حسابى شلوغ کن. حتى اگر بگویى من مامانم را مى‏خواهم! خیلى خوب است. او دلیل این افعال را پرسید. گفتم که در این شرایط فکر مى‏کنند تو خیلى بچه‏اى و به مادرت وابسته‏اى و با داد و فریاد، هم دردهایت کاهش مى‏یابد و هم حواس و تمرکز و اعصاب آنها به هم مى‏ریزد.
جالب است، به محض اینکه او را از سلول بیرون بردند، او شروع به‏گریه و زارى کرد: «من مامانم را مى‏خواهم!... مامان جان! مامان!...» براى من رفتار بچگانه او خیلى جالب بود. البته او بسیار جوان حرف گوش کنى بود و تمام توصیه‏هاى مرا (آن طور که خود تعریف مى‏کرد) مو به مو اجرا مى‏کرد. او را چند مرتبه دیگر بردند و آوردند. و با این شیوه توانسته بود بازجوها و شکنجه گرها را عاصى کند. آنها مى‏گفتند که بابا این بچه ننه است. و نتوانستند از او به مطلب قابل‏توجهى دست پیدا کنند. وقتى براى بار چندم به بازجویى و شکنجه مى‏رفت، به او گفتم که این‏بار موقع کتک و شلاق از دستشان فرار کن و بگذار این طرف و آن طرف دنبالت بدوند، بگذار فکر کنند واقعا تو بچه‏اى! و نمى‏فهمى. بازجوها از دست فریادهاى «مامان!... مامان!...» او خسته شده بودند و مى‏گفتند: «مردکه خجالت بکش، یعنى چه؟ من مامانم را مى‏خواهم!... تو را به جرم سیاسى گرفته‏اند...»
حدود پانزده روز بعد او را از سلول من بردند، هنوز مى‏ترسید و نگران بود. به او گفتم که این بار آزادت مى‏کنند، و او رفت و رفت، و دیگر به سلول 21 بازنگشت. به هرحال حضور این جوان با آن قد و قامت رشید در سلول، براى من تجربه‏اى دیگر بود و موجب شد که از یکنواختى بیرون بیایم.
مدتى بعد جوان دیگرى را به سلول من آوردند. او برخلاف جوان قبلى نه مویه مى‏کرد نه زارى. گرچه اظهار مى‏کرد که شکنجه شده است ولى آثارى از درد و تألم در او پیدا نبود. در همان ابتدا وضع او برایم مشکوک بود. حدس زدم حداقل کار او انتقال دیده‏ها و شنیده‏هایش از من است. از این‏رو مصمم شدم در برخورد با او بسیار محتاط باشم. او ادعا مى‏کرد که از دانشجویان خارج از کشور و بهایى است و در میدان شوش هنگامى که از گود زنبورک‏خانه عکس‏بردارى مى‏کرده دستگیر شده است. جالب اینکه او معترض بود که چرا یک ساعت او را به حالت دو دست و یک پا بالا نگه داشته‏اند. مى‏گفت: «بى انصافها آدم کشند! علاوه بر این کار، صندلى هم به دستم دادند و نمى‏گذاشتند پاهاى چپ و راستم را جابه جا کنم.» دیدم که او بسیار نازک نارنجى است. از این موضوع که او بهایى بود و نجس و حال در کنار من قرار گرفته بود خیلى ناراحت بودم. کارى هم از دستم برنمى‏آمد و باید صبر مى‏کردم. پس از چند روز او را هم از سلول من بردند. درحالى که نتوانسته بود مطلب مهمى از من به دست آورد.
شبى ساعت 2 بعداز نیمه شب از راهرو صداى «یا على، یا على» به گوش مى‏رسید. لحظه‏به لحظه این صدا همراه نفسهاى تند نزدیک و نزدیک‏تر مى‏شد. تا اینکه در سلول باز شد و یک نفر را محکم به داخل هل دادند. فرد مزبور پیرمردى با چهره‏اى خسته و رنجور بود. او به شدت کتک خورده و پاهایش متورم و کبود شده بود. در چهره او که دقیق شدم، به ذهنم آشنا آمد. کمى فکر کردم به یاد آوردم که او مدیر دبیرستان بامداد ـ واقع در خیابان شاه‏آباد (جمهورى اسلامى) ـ است که در سلک دراویش بود. اسمش را به زبان آوردم. با تعجب مرا نگاه کرد و پرسید: «تو مرا مى‏شناسى؟!» گفتم: «بله! من مدت کوتاهى در مدرسه بامداد درس خواندم و شما مدیر آنجا بودید.» بعد نشان و آدرسهایى از دیگر افراد دبیرستان دادم. او فهمید که با چه کسى طرف صحبت است و خیالش راحت شد. از او پرسیدم: «چرا دستگیر شده‏اى؟» گفت: «مرا جزو باند جعل دیپلم گرفته‏اند، درحالى که من بى‏گناهم، و خبر از هیچ‏چیز نداشتم. من دلم سوخت و کارى کردم. دو سه نفر را آوردند به من گفتند که اینها بدبخت و بیچاره هستند. من هم اسم آنها را جزو قبول شدگان دیپلم رد کردم. تا بروند دنبال زندگیشان. من این کار را براى کمک به آنها کردم و هیچ پولى هم نگرفتم.»
واقعه جعل دیپلم در آن زمان، به قدرى جار و جنجال کرده بود که دستگاه وقت مجبور شده بود، براى اعتراف و تنبیه عوامل آن، دست به دامان ساواک شود. ساواک عوامل آن را به شدت مورد شکنجه قرار داده بود.
پیرمرد پس از اینکه اعتمادش به من جلب شد، از عملیات جعل دیپلم چیزهایى گفت. او در مدتى که در سلول 21 بود از خاطرات قدیمى خود، فساد رژیم و رضاشاه و پسرش و نیز مفاسد دربار، بسیار سخن گفت. این فرصت مغتنمى براى من بود تا هم‏کلام و هم‏سخنى داشته باشم و از تنهایى بیرون بیایم.
روزهاى بعد استوار مسنى به نام انوشه، با پیرمرد درویش هم‏کلام و هم‏صحبت شد. به مرور آنها رفیق هم شدند. تکیه‏کلام درویش «یاحق» و «یاعلى» بود. روزى انوشه از وضع بد اقتصادى و مالى یک زندانى صحبت کرد. ناگهان پیرمرد رو به من کرد و گفت از پولى که در زیر زیلو دارى به او بده. دریافتم که او از همه کارهاى من مطلع است. من هم بى‏گفتگو بیست تومان در اختیار انوشه قرار دادم. پس از آن، انوشه به مسئولین زندان گزارش داد که احمد احمد، به زندانیان کمک مالى مى‏کند. به‏خاطر همین مرا خواسته و بازخواستم کردند. بعد از گذشت دو هفته این پیرمرد درویش را هم از آن سلول بردند.

 

راوی:احمد احمد،مبارز انقلابی

 

نظر شما
پربیننده ها