حماسه‌آفرینان والفجر 8/ 8

نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کردند/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

در تاریکی شب برای شناسایی نیروهای خودی از نیروهای بعثی رمز عبور قرار دادیم و این رمز تکرار جمله «برادر چفیه‌ات چه رنگی است؟» این رمز را به جهت لغت «پ» و «چ» قرار دادیم تا در صورت عراقی بودن نتوانند تلفظ کنند.
کد خبر: ۲۳۱۸۹۰
تاریخ انتشار: ۰۴ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۷ - 24March 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: در سن 18 سالگی با وجود محصل بودن، به عنوان بسیجی با تیپ سیدالشهدا(ع) و گردان قمر بنی هاشم عازم جبهه شد و از سال 61 در عملیات‌های مختلف شرکت داشت.

در عملیات خیبر از ناحیه دو دست مجروح شده و عملیات والفجر 8 جانباز نخاعی شد. به مناسبت سالروز عملیات والفجر 8 خبرنگار دفاع پرس گفت‌و‌گوهایی را با نیروهای لشکر 10 سیدالشهدا (ع) درباره این عملیات انجام داده است، که در ادامه ماحصل گفت‌وگو با «سید شهاب الدین بسطام تبار» را می‌خوانیم.

به طور معمول برای عملیات‌هایی که با برنامه ریزی و فارغ از عجله بودند، از ماه‌ها قبل آموزش‌های لازم به نیروها داده می‌شد. تیپ و لشکر‌ها خط را تحویل گرفته و پدافند می‌کردند. در عملیات والفجر 8 به عنوان مسئول گروهان شرکت کردم. چند ماه پیش از آغاز عملیات، دو گردان از لشکر سیدالشهدا در آنجا به عنوان پدافند مستقر بودند و تنها فرماندهان رده بالا، معاونین، اطلاعات و عملیات و فرماندهان تخریب در جریان رفت و آمدها و آغاز عملیات بودند.

تنها کسانی که مسئولیت داشتند متوجه آغاز عملیات و جزئیات آن می‌شدند. دو ماه قبل از آغاز عملیات نیروها در جریان آغاز عملیات قرار گرفتند اما همچنان نمی‌دانستند که عملیات در کدام منطقه بوده و کدام گردان عمل خواهد کرد. هر قدر به تاریخ آغاز عملیات نزدیک تر می‌شدیم، متوجه شدیم که عملیات ایذایی است.


نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کرد/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

این عملیات ایذایی در جزیره ام الرصاص بوده و ضایعات بزرگی برای ما به همراه داشت. اکثر نیروها شهید، مجروح یا اسیر شدند اما باید این عملیات صورت می‌گرفت تا تمرکز دشمن در فاو کم می‌شد.

عرض آب در اروندرود بسیار زیاد است. جزایر زیادی در اطراف آن وجود دارد که یکی از این جزایر ام الرصاص نام دارد. ام الرصاص بزرگ‌ترین جزیره در اروند محسوب می‌شود. این عملیات برای رژیم بعث بسیار اهمیت داشت. زیرا در صورتی که نیروهای ایرانی می‌توانستند از جزیره ام الرصاص عبور کنند، به راحتی وارد بصره و پتروشیمی می‌شدند و از سوی دیگر به شهر فاو دسترسی داشت. از این رو رژیم بعث در این عملیات بسیار مقاومت کرد تا ما نتوانیم وارد خاک عراق شویم.

سردار فضلی و چند تن دیگر از فرماندهان برای شنیدن نظرات فرمانده گروهان‌ها و ارائه طرح مانور در عملیات به مقر آمدند. در آن زمان 21 ساله و بسیجی بودم. صحبت در مقابل فرماندهان بزرگ جنگ کار بسی دشواری بود اما من به سختی طرح را شرح دادم. با تشویق سردار فضلی و دیگر فرماندهان جهت اجرای طرح مصم‌تر شدم.

نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کرد/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

قبل از آغاز عملیات نیروها را به سمت شهر دارخوین، روستایی به نام «ام النوشه» مستقر کردیم. آب رودخانه بالا آمده و روستا تخریب شده بود. نیروها را در اتاقک و چادرها اسکان دادیم. آموزش‌های آبی – خاکی ما 40 روز به طول انجامید. نیروها باید آموزش باتلاق پیمایی، قایقرانی و پاروزنی را می‌گذراندند؛ زیرا ممکن بود که با تمام این موانع برخورد کنیم. غواص‌ها باید با بستن طناب بر دور شکم از عرض رودخانه کارون عبور می‌کردند. این تمرین در دوران جذر و هوای سرد زمستان صورت می‌گرفت.

پس از آموزش، نیروها را در بیمارستان شهر خرمشهر اسکان دادیم. برخی نقاط بیمارستان بر اثر اصابت توپ و گلوله سوراخ شده اما برخی اتاق‌ها سالم مانده بود. دو یا سه روز آنجا مستقر شدیم. فردا شب عملیات آغاز می‌شد. رزمندگان ساعات معنوی را می‌گذراندند. صبح روز بعد، نیروها با تجهیزات کامل در محوطه حضور داشتند و سردار فضلی به سخنرانی پرداخت. سپس گردان به خط شد. نیروها پس از عبور از زیر قرآن، سوار ماشین نفربر شدند. نفربرها نیروها را از وسط شهر خرمشهر تا آخرین میدان شلمچه آوردند. نیروها در یک ستون حرکت کردند. از سمت چپ نهر عرایض، باید نیروها وارد کانالی به ارتفاع قد یک فرد حفر شده بود، شدند.

کانال به صورت زیگزالی کنده شده بود تا نفرات زیادی در آن جای بگیرند. زیرا قرار بود که از این نهر قایق‌ها عبور کرده و نیروها را سوار کنند. این نهر در نهایت به اروندرود می رسید. روبروی ما جزیره ام الرصاص بود. قرار بود پس از اینکه غواص ها خط را شکستند با چراغ قوه علامت بدهند تا کدام قسمت خط موانع برداشته شده و باقی نیروها با قایق وارد خاک عراق شوند.

قرار بود در صورت ورود به جزیره، گردان قمر بنی هاشم در تیپ سیدالشهدا(ع) خط شکن و گردان علی اکبر پشتیبان باشد. همچنین از سمت چپ تیپ الغدیر و از سمت جزیره ماهی تیپ امام رضا (ع) برای مشهد وارد عملیات شد.

آب در زمان جذر، به سمت دریا می‌رود و در زمان مد بر عکس عمل می‌کند. هر شش ساعت چهار مرتبه این اتفاق رخ می‌دهد. به همین خاطر قرار بود که عملیات در طول 45 دقیقه مد کامل آغاز شود. انتخاب این زمان برای آغاز عملیات به این جهت بود که رژیم بعث با قراردادن سیم‌های خاردار توپی و میلگردها به شکل خورشیدی برای جلوگیری از حرکت قایق ها در اروند قرار داده بود. در زمان مد موانع به زیر آب رفته و امکان عبور وجود داشت.

اما عملیات در زمان جذر کامل صورت گرفت. به همین دلیل غواص‌ها مجبور شدند که از فاصله دورتر وارد آب شوند. حدود پنج سال در این منطقه عملیات نشده بود به همین جهت بعثی‌ها برای حفظ منطقه، کانال‌هایی را احداث کرده بودند. نیروها موانع را از طریق «اژدر بنگال» از بین برده و تعدادی از سنگرهای دو طرفه را پاکسازی کردند.

زمانی که نیروهای دو گردان از اروندرود عبور کرده و وارد خاک عراق شدند از دو سو به ما علامت می‌دادند. نیروها دو خط را شکسته بودند.


نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کرد/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

در مسیر سیم‌های کابل را قطع کردم

نیروها با قایق به سمت خاک عراق می‌رفتند. آب در جذر کامل، وارد قایق می‌شد. رژیم بعث در مقابق رود عرایض یک سنگر بتونی ساخته بود که یک توپ دو لول در بالای سنگر قرار داشت. تیرهای رسام به سمت ما شلیک می‌شد که به جهت نوری که داشت، باعث ترس می‌شد. نورها فاصله یک متری را نزدیک نشان می‌دهد. «حمید شاه حسینی» از نیروهای گردان در لبه قایق نشسته بود که داخل قایق کشاندم. زمانی که به داخل آب رفتیم، پایم در سیم خاردارها گیر کرد. با قیچی که به همراه داشتم، سیم خاردارها را قطع کردم.

قرار بود که نیروها وارد جاده ام الرصاص شوند و باقی امور را به گردان های پشتیبانی بسپاریم. از آن‌جایی که جزیره نخلستانی بود، جهت آبیاری جوی‌های بزرگی حفر کرده بودند. به جهت وجود نی‌های فشرده نیازی به حضور نیروهای بعثی و ساخت سنگر نبود. عبور سگ و خوک باعث ایجاد تونل شده بود. نیروها از این تونل برای عبور از نخلستان استفاده کردند.

عراقی ها می‌دانستند که عملیاتی در این منطقه نمی‌شود به همین خاطر تنها گونی چیده بودند. ابتدا از سکوت منطقه مشکوک شدم و با کلت مونور منطقه را روشن کردم. یک عراقی روبروی من ایستاده بود که با روشن شدن آسمان، فرار کرد. به شاه حسینی گفتم که جاده همین جاست. زمین منطقه خاک رس بود و بارش باران مسیر را لغزنده کرد. در مسیر سیم‌های کابل و تلفن به منظور قطع ارتباط نیروهای بعثی با یکدیگر، قطع می‌کردم.

من و حمید شاه حسینی به خاطر داشتن تجهیزات سنگین، اسلحه به همراه نداشتیم. برای پاکسازی سنگرها یک اسلحه از شهید «احمد کیانی» گرفتیم و داخل سنگرهای عراقی شلیک می‌کردیم. یک توپ دو لول که با برزنت بسته شده بود را پیش از رسیدن به خاکریز دو جداره مشاهده کردم. ابتدا قصد منهدم کردن آن را داشتم ولی سپس تصمیم گرفتم روز بعد از این اسلحه علیه خود عراقی ها استفاده کنیم. در این حین یک عراقی بدون اسلحه از سنگر خارج شد و به سمت توپ آمد. با دیدن ما مجدد وارد سنگر شد. چند گلوله شلیک کردیم ولی به وی اصابت نکرده و فرار کرد. روز بعد نیروها می‌گفتند که این نیروی عراقی بسیار مقاومت کرد و از حرکت نیروها جلوگیری می‌کرد.

به یک سه راهی و خاکریز دو جداره رسیدیم. خاکریز هلالی بوده و از پل جزیره ام البابی محافظت می‌کرد که در صورت بروز عملیات از طریق این خاکریز جزیره را حفظ کند.


رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

نیروهای حمید شاه حسینی پل شناور ام البابی را تصرف کرده و در آن‌جا کمین کردند. یک ماشین پر از نیروی بعثی قصد داشت از ام البابی به سمت ام الرصاص برود که توسط نیروهای ایرانی منهدم شد. در ابتدای راه دو معبر باز شد اما نیروها نتوانستند از معبر مقابل ما عبور کنند و در نهایت از معبر ما عمل کردند. گردان حضرت علی اکبر، تیپ امام رضا و الغذیر جزیره را فتح کرده و دو روز آن را حفظ کردند تا کار اصلی در فاو تثبیت شود.

قرار بود که اگر نیروها نتوانستند وارد خاکریز دو جداره شوند، یک دسته به فرماندهی مجتبی صفدری از گروهان ما وارد خاکریز دو جداره شود تا باقی نیروها بتوانند عملیات را ادامه دهند. برای ورود به خاکریز این عملیات صورت گرفت و صفدری به شهادت رسید.

در تاریکی شب برای شناسایی نیروهای خودی از نیروهای بعثی رمز عبور قرار دادیم و این رمز تکرار جمله «برادر چفیه‌ات چه رنگی است؟» این رمز را به جهت لغت «پ» و «چ» قرار دادیم تا در صورت عراقی بودن نتوانند تلفظ کنند.


ترکشی من را جانباز نخاعی کرد

در میان عملیات با فاصله کمی از ما چند نفر در حال عبور بودند که رمز را گفتیم. آن‌ها نتوانستند تلفظ کنند اما پیش از واکنش ما آن‌ها به سمت ما شلیک و نارنجکی پرتاب کردند. فرمانده مخابرات گردان قمر بنی هاشم شهید و باقی نیروها زخمی شدند. ترکش نارنجک از داخل کمر مستقیما وارد نخاعم شد. همچنین به ران پایم هم چند تیر اصابت کرد.

نیروهای بعثی پس از تیراندازی محل را ترک کردند. اسلحه کیانی هنوز در دستم بود. به سمت‌شان شلیک کردم اما اسلحه تیر نداشت. چند لحظه ای به همین منوال گذشت. صدای ناله رزمندگان را می‌شنیدم. قطرات باران به صورتم اصابت می‌کرد. حال خوبی داشتم.


نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کرد/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

زمین خیس بود و خون زیادی را از دست داده بودم، به همین خاطر لرز داشتم. نیروها شهید یا مجروح بودند. کسی بالای سرمان نبود. صدای عبور چند نفر از نیروهای خودی به گوش ‌رسید. نیروهای مجروح داد می‌زدند که شلیک نکنید. «مصطفی ملکی» بالای سرم آمد و گفت: «سید چی شده؟» ماجرا را برایش تعریف کردم و گفتم: «به سمت پل بروید تا باقی گردان‌ها به شما الصاق شوند.» مصطفی و تعدادی نیروها به پل رفتند و در آن‌جا شهید شد. پیکرمطهرش در منطقه جا ماند و سال‌ها بعد به کشور بازگشت.

بوسه بر پیشانی فرمانده مجروح

شهید نجاتی به سمتم آمد و گفت: «سید کمکت می‌کنم تا بلندشوی بایستی.» قد بلندی داشتم و نتوانستند تکانم بدهند. من را داخل یک پتوی عراقی پیچاندند. پتو خیس بود و از سوی دیگر در حین حرکت کمرم به زمین اصابت می‌کرد. در مسیر نیروها سوال می‌کردند که چه کسی داخل پتو است. می‌گفتند «سید بسطام». از کنار هر نیروی که عبور می‌کردیم یک بوسه بر پیشانیم می‌زدند. قایق‌ها مجروحین را به عقب می‌بردند. نیروها من را بالای کانال گذاشتند تا با قایق به عقب منتقل شوم. بی‌هوش نشده بودم. صدای یک نفر را شنیدم که گفت: «این بنده خدا را هم با خودتان ببرید.» من را بلند کرده و داخل کف قایق گذاشتند. قایق پر از آب و سرد بود. با شرایط سختی من را به خاک خودمان آوردند و به نزدیک ترین اورژانس صحرایی رساندند. در آنجا پیراهنم را پاره کرده و زخم‌هایم را پانسمان کردند. از اورژانس صحرایی به بیمارستان اهواز، اصفهان و تهران منتقل شدم.

عکسی که سال ها بعد از مجروحیت به دستم رسید

زمانی که مجروح شدم یک عکاس از من عکس گرفت. سال‌ها بعد یکی از دوستانم به کنگره لشکر ده سیدالشهدا(ع) رفته و آن عکس را دیده بود. یک کپی از آن گرفته و برایم آورد. زمانی که این عکس را دیدم تمام خاطرات آن روز و مجروحیتم برایم زنده شد. 



نیروها فرمانده را تا مرز بدرقه کرد/ رمز عجیب برای شناسایی نیروهای خودی از دشمن

از آن پس زندگی من بر روی ویلچر آغاز شد. به آسایشگاه جانبازان رفتم تا زندگی را در شرایط جدید تجربه کنم. یک روز رهبرمعظم انقلاب برای دیدار با جانبازان به آسایشگاه آمدند. ایشان با تک تک جانبازان گفت و گو کردند. نوبت به من که رسید گفتند: «ازدواج کردید؟» پاسخ دادم: «به خواستگاری رفته‌ام.» فرمودند که زودتر سر و سامان بگیرم. دو سال بعد به نزد ایشان رفتم و درخواست کردم تا اذان را بر گوش دخترم قرائت کنند و ایشان نیز پذیرفتند.


انتهای پیام/ 131
نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار