خاطرات امیران (3)؛

سرباز عاشق وطن

مدتي از ملاقاتم با محمد می‌گذشت، يک روز كه داشتم به سنگر يكی از دوستانم می‌رفتم، در راه به يكي از دوستان هم خدمتی به نام محمد مرتجی برخوردم؛ از او سراغ محمد را گرفتم، اشک در چشمانش حلقه بست و سرش را پايين انداخت.
کد خبر: ۲۴۴۵۹۸
تاریخ انتشار: ۳۱ خرداد ۱۳۹۶ - ۱۸:۳۶ - 21June 2017

به گزارش دفاع پرس از کرمانشاه، کتاب «خاطرات امیران» مجموعه خاطرات جمعی از امیران ارتش جمهوری اسلامی ایران در دفاع مقدس است که توسط اداره کل حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس استان کرمانشاه جمع‌آوری و تدوین شده است که خاطره زیر برگرفته از این مجموعه و از خاطرات « امیر علی‌جلیلیان‌پور» از پیشکسوتان و فرماندهان دوران دفاع مقدس استان کرمانشاه می‌باشد.

...فروردین‌ماه سال 1360 بود که در ارتش جمهوری اسلامی ایران استخدام شدم. پس از گذراندن دوره‌ آموزشی به دسته‌ی خمپاره‌انداز گروهان ارکان گردان 195 تیپ یک لشکر81 زرهی کرمانشاه انتقال یافتم. دسته‌ی خمپاره‌انداز، بر روی ارتفاع «میمک» در امتداد جاده «تپه مهدی» و «تپه اسحاق» مستقر شده بود. گردان سازمانی‌ام مسئولیت پدافند از ارتفاعات میمک را بر عهده داشت. در روزهای شروع جنگ، این ارتفاع مهم به تصرف دشمن بعثی درآمده بود و تردد از شهر ایلام به سمت شهرهای صالح‌آباد، مهران، سرنی و روستاهای منطقه «گنجوان» به سختی امکان‌پذیر بود. هر روز که می‌گذشت به تعداد شهدا و مجروحانی که قصد تردد از این منطقه را داشتند، اضافه می‌شد، به همین دلیل فرماندهان نظامی تصمیم گرفتند عملیاتی را با هدف بیرون راندن دشمن از این ارتفاعات طرح‌ریزی و اجرا کنند.

میمک، منطقه‌ای سرسبز و پربار بود و از لحاظ مراتع، محل مناسبی برای چرای دام به شمار می‌رفت. ایل بزرگ «خزل» استان ایلام در این منطقه سکونت داشتند و ارتفاعات میمک را مثل کف دست‌شان می‌شناختند. در عملیات آزادسازی ارتفاعات میمک که به عملیات خوارزم معروف شد این عزیزان بدون هیچ چشم‌داشتی با یگان‌های ما همکاری کردند؛ تمام منطقه ابتدا توسط آن‌ها شناسایی و سپس هدایت یگان‌ها را به سمت اهداف تعیین شده به عهده گرفتند. عملیات خوارزم در تاریخ 1359/1/19 به فرماندهی سرهنگ «اسماعیل سهرابی» به وسیله دو گردان 195 به فرماندهی سرهنگ «کروندی» و 217 به فرماندهی سرگرد «خوارزمی» از تیپ 1 لشکر 81 و با همکاری عشایر غیور خزل اجرا و در نبردی جانانه ارتفاعات اشغال شده‌ی میمک از وجود دشمن بعثی پاک شد.

با پیروزی در این عملیات، گردان 195 پیاده‌ی مکانیزه به فرماندهی سرهنگ کروندی مسئولیت پدافند از ارتفاعات را برعهده گرفت. وظیفه‌ی‌ من و هم‌رزمانم این بود که بنا به درخواست دیده‌بان، به آتش دشمن پاسخ دهیم و در صورت تشخیص هدف، تیراندازی و او را زمین‌گیر کنیم. عراقی‌ها هم که از عملیات نیروهای خودی در شب، با خبر شده بودند تا صبح برای اذیت کردن نیروهای ما، تیراندازی می‌کردند، به همین دلیل در طول شب 3 تا4 بار اعلام اجرای مأموریت می‌شد و ما با چشمانی خواب‌آلود سریعاً از خواب بیدار می‌شدیم و تیراندازی می‌کردیم. آتش سلاح‌های ما در تاریکی شب، ردی از خود به جا می‌گذاشت که دشمن به راحتی می‌توانست آن را ردگیری و بعد از شناسایی مواضع، علیه ما اجرای آتش کند. در این بین تأمین مهمات کار سختی بود، چون انبار مهمات دسته، از قبضه‌ها، فاصله‌ای 200 متری داشت و بایستی برای تأمین آن، این مسیر را به دفعات طی می‌کردیم.

یکی از سربازان قدیمی به نام «محمد مرتجی» که ارشد دسته نیز بود تیرانداز بسیار ماهری بود و طبق معمول، باید فرمانده‌ی قبضه‌ می‌شد. این سِمت به واسطه داشتن تجربه‌ی بالا به او رسیده بود. برای این‌که همه بچه‌های دسته بیدار نباشند و خسته نشوند، فرمانده‌ی دسته، به گروهی از بچه‌ها استراحت می‌داد و گروه دیگر را برای اجرای مأموریت بیدار نگه‌می‌داشت؛ اما محمد با وجود این‌که روزهای پایانی خدمت‌اش را می‌گذراند، در هر دو شیفت بیدار می‌ماند و حتی به عنوان مهمات بیار در قبضه‌های دیگر فعالیت می‌کرد. انگار اصلاً خستگی را احساس نمی‌کرد و این کار را با عشق و علاقه‌ی‌ خاصی‌ انجام می‌داد. بارها با مخالفت فرمانده‌ی دسته روبه‌رو می‌شد؛ اما هیچ وقت دست از کارش برنمی‌داشت و می‌گفت:« من از این کار لذت می‌برم و عاشق ادامه دادن راه انقلاب و راه امام عزیز هستم.»

هر شب، اجرای تیراندازی داشتیم. برای این‌که قبضه‌ها برای مأموریت‌های بعدی آمادگی داشته و حاضر به کار باشند توسط سربازان جدید‌الورود، نظافت و روغن‌کاری می‌شدند. یک روز که به اتفاق خدمه‌ها برای نظافت قبضه‌ها رفته بودیم، با تعجب دیدیم که تمام سلاح‌ها نظافت و روغن‌کاری شده‌اند! همهمه‌ای در میان بچه‌ها افتاد که چه کسی این کار را کرده؟! یکی از بچه‌ها گفت:« من می‌دانم چه کسی این کار را کرده! شما هم اگر کمی فکر کنید، حتماً می‌توانید حدس بزنید کار کی بوده.»

پس از اندکی درنگ همه با هم گفتیم:« محمد مرتجی!» فقط او می‌توانست چنین کاری را انجام بدهد. وقتی محمد آمد از او تشکر کردیم و گفتیم:« دستت درد نکند، واقعاً زحمت کشیدی که تمام سلاح‌ها را نظافت کردی!» اما او با کمال خونسردی گفت:« نه. من این کار را نکردم و اظهار بی‌اطلاعی کرد!»

بعد از آن روز، این کار مرتب ادامه داشت و همیشه یک نفر قبل از همه بیدار می‌شد و تمام قبضه‌ها را تمیز می‌کرد. تا این‌که بالاخره مدت قانونی خدمت محمد به پایان رسید و بچه‌های دسته برای او جشن ترخیصی گرفتند.

فردای آن روز همه آماده شدیم تا با محمد خداحافظی کنیم؛ اما او می‌گفت: «بی‌خود خودتان را خسته نکنید، من هیچ جا نمی‌روم، می‌خواهم چند روز دیگر پیش شما بمانم!»

خبر به گوش فرمانده‌ی گردان رسید، او هم به سرعت دستور خروج محمد را از یگان صادر کرد، چون از لحاظ قانونی باید در تاریخ ترخیص، یگان را ترک می‌کرد. بالاخره با اصرار بچه‌ها و فرمانده‌ی گردان برای محمد بلیط اتوبوس گرفتیم و او را تا پایانه مسافربری ایلام همراهی کردیم. محمد رفت و ما را با خاطراتش تنها گذاشت. فکر می‌کردم که دیگر هیچ خبری از او نمی‌رسد؛ اما ارتباط او با ما هیچ وقت قطع نشد و همیشه با فرستادن نامه جویای احوال بچه‌های دسته می‌شد.

سال 1361 بود و حدود دو سال از عملیات خوارزم می‌گذشت. یک روز داخل سنگری که در عملیات مسلم‌بن‌عقیل از عراقی‌ها به دست ما افتاده بود، در حال استراحت بودم و به گذشته‌ها فکر می‌کردم که یک دفعه نگاهم به بیرون سنگر جلب شد. دیدم جوانی که دور گردنش چفیه بسته بود، لبخند زنان به طرف سنگر می‌آید. خوب نگاهش کردم، محمد مرتجی بود! باورم نمی‌شد دوباره او را ببینم! سریع بلند شدم و با خوشحالی به طرفش دویدم و او را در آغوش گرفتم و گفتم: «تو کجا، اینجا کجا؟! چی شده که دوباره به جبهه برگشتی؟»

گفت:« بعد از این‌که از اینجا ترخیص شدم، بلافاصله از طریق بسیج محله‌مان، به جبهه اعزام و به استخدام سپاه پاسداران درآمدم؛ حالا هم در لشکر محمد‌ رسول‌الله (ص) خدمت می‌کنم.»

گفتم: «خیلی خوشحال شدم، حالا بیا تو کمی استراحت کن.»

خندید و گفت: «نه، باید بروم. کارهای زیادی دارم که باید انجام بدهم، ان‌شاء‌الله دفعه‌ی بعد!» محمد رفت و من هم به داخل سنگر برگشتم، تمام آن روز را به او فکر می‌کردم؛ به این‌که چه عشقی در وجود این جوان بود که صدای غرش تانک و توپ و رفتن به میادین خطر را به لذت زندگی ترجیح می‌داد و عاشقانه این راه پرخطر را انتخاب کرده بود!

مدتی از ملاقاتم با محمد می‌گذشت، یک روز که داشتم به سنگر یکی از دوستانم می‌رفتم، در راه به یکی از دوستان هم خدمتی محمد مرتجی برخوردم؛ از او سراغ محمد را گرفتم، اشک در چشمانش حلقه بست و سرش را پایین انداخت. گفتم:« چی شده؟! اتفاقی برای محمد افتاده؟!» با صدایی لرزان و بغض‌آلود گفت: «محمد در یکی از عملیات‌های سپاه شهید شد.» بغض گلویم را گرفته بود، نمی‌توانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم، سرم را به آسمان بلند کردم و با خودم عهد بستم تا آخرین قطره‌ی خونم بجنگم و انتقام شهدای عزیزمان را از متجاوزین عراقی بگیرم. حقیقتاً هیچ چیز جز شهادت در راه ایمان و اعتقاد نمی‌توانست روح بزرگ محمد را سیراب کند.

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها