شهید «حمید مختاربند» به روایت همرزمان-/1

باید هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک‌تر نیاید

«حاج حمید وقتی گریه من در مراسم تشییع شهید کجباف را دید، گفت: ما باید خیلی بیشتر از این‌ها هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک‌تر نیاید.»
کد خبر: ۲۴۵۱۳۲
تاریخ انتشار: ۰۴ تير ۱۳۹۶ - ۱۴:۰۶ - 25June 2017

گروه حماسه و جهاد دفاع پرس: شهید مختاربند، سن و سالی را پشت سر گذاشته بود و توقعی از وی نبود، اما دوباره به میدان های جنگ برگشت چرا که به حکم همان عقیده ای که سال ها او را در میدان های نبرد جنوب نگه داشته بود این میدان هم با میدان های دیگر نبرد برایش فرقی نداشت.

در طول دوران جنگ مسئولیت های مختلفی را برعهده داشت، از فرماندهی محور در تیپ امام حسن (ع) و فرماندهی سپاه شوش تا جانشینی فرماندهی سپاه شوشتر و مسئول تیپ حضرت حجت (عج)، بعد هم به معاونت لجستیک لشکر هفت ولی‌عصر (عج) در اهواز منصوب شد. دقت و حساسیتش به بیت المال باعث شد 5 سال مدیریت شعب بانک انصار در خوزستان و 10 سال مدیریت شعب استان قم به وی اعطا شود.

با شروع درگیری ها در سوریه برای دفاع از حریم اسلام به آنجا رفت و دوشادوش رزمنده ها به مبارزه علیه کفر و تکفیر ادامه داد تا آنکه در 20 مهرماه سال 94 در منطقه قنیطره در نزدیکی بلندی های جولان به شهادت رسید. در ادامه روایتی ازشخصیت و روحیات این شهید مدافع حرم را از زبان همرزمانش می خوانیم:

مردی بزرگ در میانه میدان

حسین صادقیان: فرض کنید فردی با موی و ریش سپید و لباس ضخیم رزم، پس از یک روز نبرد سنگین در یک صبح خسته کننده، تنها اسلحه خود را روی دوش بیاندازد و زیر شلیک گاه گاه توپ و گلوله در یک صحرای سنگلاخ مسافت سه کیلومتر را بپیماید. این مرد خستگی ناپذیر حاج حمید مختاربند است که ملالت را ملول ساخته و از خط مقدم عملیات آزادسازی دیرالعدس به عقب بازمی‌گردد تا تجهیزات و مهمات بیاورد.

درد و دل های شبانه و نماز شب های خالصانه از او یک الگو ساخته بود. اشک های دم سحرش، زنگ بیداری رزمندگان برای نماز صبح بود. شاید هم عنایت امام زمانش باعث این همه جان فشانی شده بود، به خاطر سوز و گداز در دعای ندبه صبح های جمعه اش.

باید هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک تر نیاید 

بازهم تو بردی

عبدالمجید ساجدی فر: چند وقتی می شد که سوریه بود. آخرین باری که آمد ایران برای تشییع شهید کجباف بود. در حسینیه ثارلله اهواز دیدمش و به سویش رفتم و در آغوشش گرفتم. با لبخند و طراوت خاطری محکم مرا در بغلش فشرد. من گریه ام گرفته بود و نمی توانستم آغوشش را رها کنم. کمی بعد که لرزش شانه هایم را حس کرد مرا عقب کشید و گفت: «حاج مجید تو هم؟ تو باید محکم باشی. ما باید خیلی بیشتر از این ها هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک‌تر نیاید. محکم باش»

شهید هادی کجباف دوست قدیمی حاجی بود که در بانک انصار هم سابقه همکاری با او را داشت. نوروز که هر دو یار قدیمی آمده بودند ایران در پادگان قدس شوشتر، حاج حمید، حاج هادی را صدا می کند که خاطره عملیاتی که طی آن مجروح شده بود را برایشان تعریف کند. حاج هادی امتناع ورزید و چیزی نگفت. فقط در جواب اصرار دوستان گفت تا حاج حمید هست من چیزی نمی گویم.

اصرارها به سمت حاج حمید رفت. حاج حمید هم به اصرار دوستان شروع کرد به گفتن از رشادت های رزمندگان اسلام. فضای خیلی خوبی به وجود آمد. همه دوستان سراپا گوش شده بودند و به حرف های حاج حمید گوش می دادند. تا اینکه خاطرات عملیات به پایان رسید و حاج حمید به عنوان آخرین جمله گفت: «همه این چیزهایی که گفتم مال حاج هادی بودها» بعد از آن حاج هادی نگاهی به او انداخت و گفت: «شما اینجا هم بردی و چیزی ازخودت نگفتی!» و پیشانی حاج حمید را بوسید.

حاجی دستش در کار خیر بود. جنب و جوش برای حاجی حکم آب را داشت برای ماهی. اصلا انگار در زندگی دنیا آسایش در وجود او تعریف نشده بود. یکی از جوانان آشنا را ترغیب به ازدواج کرد و با این که دست او خیلی خالی بود توانست بساط دامادی اش را برپا کند. چند وقت بعد همین جوان اندوهگین و نالان پیش حاج حمید برگشت و از وضع زندگی اش نالید و در آن گرمای طاقت فرسا هزینه برای خرید یک کولر آبی را نداشت و چون با اصرار حاجی ازدواج کرده بود و خود را در محاصره مشکلات می دید تا حدودی حاجی را مقصر می دانست. حاجی برای او کمی از توکل و توسل صحبت کرد و از فواید ازدواج برایش گفت. آن قضیه گذشت، چند وقت بعد روزی زنگ خانه جوان به صدا در می آید و از پشت در می گویند که کولر گازی آورده ایم برای نصب. با اینکه جوان سنگ گیج شده بود اما پرسید از طرف چه کسی؟ پاسخ شنید «آقای مختاربند».

خدا کمک می کند

محمد چیت سازان: حاج حمید در کار ساخت مسجد بسیار کوشا بود. کسی که واله سیدالشهدا باشد هرگر از ذکر خدا غافل نمی شود. حاج حمید کارش را در مسجد به توسل و توکل گره زده بود. لذا در آن روزهای پرکار سخت به همراه دوستانش قسمتی از زمین ناهموار مسجد را صاف کرد تا روضه اباعبدالله برپا کند. به برکت مراسم عزاداری اباعبدالله خیلی معتقد بود.

در کار ساخت و ساز مسجد روزی کارگر و بنا آوردند که از صبح شروع به کار کرد کردند، یکی از اهالی مسجد پیش حاجی رفت و گفت: «پولی در مسجد نداریم دستمزد این ها را از کجا بدهیم؟» حاجی با روی گشاده گفت: «خدا کریم است».

باید هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک تر نیاید 

خورشید به سرعت نیمه آسمان را پیمود و بانگ اذان ظهر با نوای یکی از بانیان مسجد که مداح اهل بیت بود طنین انداز شد. نماز را که خواندند حاجی شروع کرد به پیگیری مالی برای دستمزد بنا و کارگرها. در عین تلاش، کار را به خداوند واگذار کرده بود. بعد از ظهر بود که کار بنا تمام شد. حاجی بعد از کلی پیگیری دستش خالی مانده بود. اما با آرامش خاص شروع کرد به تهیه شربت برای آن ها تا کمی وقت بگذرد و از این ستون فرجی شود.

شربت را خوردند و حاجی همچنان درگیر وقت رفتن بنا و کارگرها بود. نه می شد آن ها را بدون مزد رها کرد و نه پولی بود بتوان دستمزد آن ها را حساب کرد. در این لحظات که صاحب کار باید چهره ای مضطرب داشته باشد چهره بشاش حاج حمید باعث اطمینان و آرامشی بود برای دل سایر افراد. درست در همین لحظات شخصی ناشناس وارد مسجد شد و برای نذری که کرده بود مقداری پول به مسجدی ها تحویل داد. حاجی هم پول را گرفت و مستقیما به بنا داد. این پاسخ توکل او ا سوی خدا بود.

بعدها که حاج حمید این داستان را تعریف می کرد می گفت: «خدا کمک کرد...»

کار برای مسجد را به هرچیزی ترجیح می داد

سید ابوالحسین حسینی: اهل استان کهکیلویه و بویر احمد بودم و توسط حاجی به عنوان خادم مسجد چهارده معصوم انتخاب شدم و به فاز یک محله پاداد اهواز آمدم.

شب ها و روزهای زیادی حاجی را می دیدم و سلام و احوالپرسی می کردم اما تا آن روز حاجی را این قدر خوشحال ندیده بودم. حاجی آمد بعد از سلام و احوال پرسی گرم گفت: سید آماده باش الان جرثقیل می آید. گفتم برای چی؟ گفت: برای نصب سردر جلوی ایوان مسجد، گفتم: چشم. رفتم چای و آب را آماده کردم. جرثقیل آمد و آماده بالا بردن سر در جلوی مسجد شد. آقای آشتیان و آقای پورنصیری و آقای چیت ساز و حاجی و من بودیم. حاجی علی رغم سن و سالش مثل ورزشکارها بالای ستون ایستاد و خوشحال بود. به من گفت تو هم برو بالای ستون دیگر بایست! گفتم حاجی من وزنم زیاد است و نمی توانم. گفت: نترس توکل کن و برو بالا. من هم با ترس و وحشت بالا رفتم و خدا می داند چندتا صلوات فرستادم.

حاجی خوشحال بود و لبخند می زد. می دانستم که به خاطر پیشرفت کار مسجد این قدر شادمان است. رونق مسجد را بر هر چیزی ترجیح می داد، خستگی ناپذیر بود برای کار مسجد بارها از سر کار که سرپرستی صندوق انصار بود به مسجد می آمد، لباس کارش را که در انبار بود می پوشید و هر کار نیمه تمامی را انجام می داد.

باید هزینه بدهیم تا خط مقاومت نزدیک تر نیاید 

به یاد فرزندان امام حسین(ع) کفش نپوشیم

رضا خلیلیان: حاجی معمولا هفت ای یکی دو بار بچه های مسجد را جمع می کرد و برایشان صحبت می کرد. هنوز طنین صدایش در گوشم می پیچد که می گفت: «بچه ها نماز اول وقت و جماعت شما را از گناه دور می کند. قلب انسان مثل یک لیوان بلور است که گناه مثل اثر انگشت ان را پر از لکه و کثیف می کند. با خواندن نماز و گریه برای ابادعبدالله قلبتان را پاک کنید و جلا دهید.

ایشان به اهل بیت ارادت بسیاری داشت. صبح عاشورا می آمد مسجد و یک دشداشه مشکی رنگ به تن می کرد و یک سطل گل تربت اباعبدالله که از قبل آماده کرده بود برمی داشت، کفش هایش را از پایش در می آورد. حاجی در توضیح فلسفه درآوردن کفش ها می گفت که امروز بچه های امام حسین(ع) با پاهای برهنه روی خارهای صحرا راه می روند، ما هم به یاد آن بزرگواران کفش نپوشیم. گل به سر و لباس بچه ها می زد، بعد می رفت در صف زنجیر زنان تا ظهر زنجیر می زد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار