عصر امروز؛

«بگو ببارد باران» در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شد

کتاب «بگو ببارد باران» زندگی‌نامه مستند شهید «احمدرضا احدی» عصر امروز (دوشنبه 19 تیر) در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شد.
کد خبر: ۲۴۷۱۴۹
تاریخ انتشار: ۱۹ تير ۱۳۹۶ - ۱۸:۴۶ - 10July 2017
«بگو ببارد باران» در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شدبه گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، کتاب «بگو ببارد باران» زندگی‌نامه مستند شهید «احمدرضا احدی» عصر امروز (دوشنبه 19 تیر) با حضور «کیومرث هاشمی» رئیس کمیته ملی المپیک، «حمید داود آبادی» نویسنده ادبیات دفاع مقدس، «میثم رشیدی مهرآبادی» نویسنده، «مرضیه نظرلو» نویسنده کتاب «بگو ببارد باران»،‌ «علی‌اصغر بهمن‌نیا» مدیر انتشارات نارگل و «امیرمحمد عباس‌نژاد» منتقد و کارشناس ادبی در خبرگزاری دفاع مقدس رونمایی شد.
 
کتاب «بگو ببارد باران» مستندی روایی از زندگی شهید «احمدرضا احدی» دانشجوی پزشکی دانشگاه شهید بهشتی است که به قلم مرضیه نظرلو در 120 صفحه توسط نشر نارگل به چاپ رسیده است.

در بخشی از این کتاب آمده است: توی مدرسه بعد از کلی کلنجار رفتن با خودت، طاقتت تمام شد و بالاخره یک روز بدون این‌که به مادرت بگویی، ساکَت را برداشتی و با ماشین‌های معمولی، راهی اهواز شدی. در اهواز به مقرّ شهید رجایی رفتی و از بین تمام اتاق‌ها به اتاقی رفتی که بچه‌ها قبل از عملیات رمضان آن‌جا ساکن بودند. روی دیوارهای اتاق پر از یادگاری بود ولی در آن میان، خطّ سبزی توجهت را جلب کرد. بیشتر دقت کردی؛ نوشته بود «یادگاری برادران اعزامی از ملایر: موسوی گنبدی، اصلانی، نظری، قهری...» دلت به کوشک پر کشید. هر نشانی از جنوب، رمضان، شب قدر و گمنامی، تو را به یاد محمد می‌انداخت. هاله‌ای از اشک در چشمانت نقش بست و یاد ایام در خاطرت مرور شد.

یک شب آن‌جا ماندی و برای اعزام به خط تقلّا کردی، اما فایده‌ای نداشت و مجبور شدی برگردی. در مسیر برگشت، کاملاً اتفاقی پسردایی‌ات رضا را دیدی و با هم برگشتید. خیلی کم حرف می‌زدی. رضا علتش را پرسید، گفتی: «دوست داشتی در جبهه بمانی، اما قبولت نکرده‌اند.»

ساعت سه صبح به ملایر رسیدید. دیروقت بود. در داروخانۀ شبانه‌روزی امام ماندید تا آفتاب بزند. صبح که با رضا به خانه‌تان رفتید، وقتی پدرت در را باز کرد، یکّه خوردی. گفت که به خاطر ناراحتی قلبی زودتر بازنشسته شده و از اهواز برگشته است.

رضا که حساسیت پدرت نسبت به جبهه رفتن تو را می‌دانست، خودشیرینی کرد. دست تو را در دست پدرت گذاشت و گفت: «ببین حاجی! من نذاشتم احمدرضا بره جبهه، برش گردوندم.» تو که تا آن زمان ساکت بودی به چشم‌های رضا نگاه کردی و گفتی: «نه بابا، چی می‌گی رضا؟خدا نخواسته، مشیّت نبوده.» او را به کناری کشیدی و فرمان امام مبنی بر خالی نماندن جبهه‌ها را گوشزد کردی و از او قول گرفتی که در هر شرایطی جنگ را مقدّم بداند. رضا یکی دو سالی از تو بزرگ‌تر بود، اما حرفت را می‌خواند. بعد از این حرف‌ها او رفت و تو با پدر تنها ماندی.

بعد از آن، پدرت بیشتر روی درست سخت‌گیری می‌کرد و تو بهتر از قبل درس می‌خواندی. پیام‌های امام را از طریق تلویزیون دنبال می‌کردی و هر وقت پیــر و مراد خود را در ایـــن قاب شیشه‌ای می‌دیـدی بی‌اختیار به آن نـزدیـک می‌شدی و به همه می‌گفتی که سکوت کنند. تا این‌که فروردین‌ماه خبر رسید جمشید صادقی که از بچه‌های تنومند انجمن ‌اسلامی بود و در حیاط انجمن روی حصیر پلاستیکی پیش‌نمازتان می‌شد، پای کوه‌های بمو در غرب به شهادت رسیده است.

بچه‌ها یکی‌یکی می‌رفتند و تو به دنبال فرصت مناسبی بودی تا خودت را به جبهه برسانی. مهدی مسیبی در یک روز بارانی برایت گفت که جمشید در خواب گِله کرده که چرا به خانۀ او نمی‌روید و تو که بی‌تاب بودی گفتی: «جمشید خانه‌ای بهتر از جبهه نداشت و باید ثبت‌نام کنیم.»

انتهای پیام/ 121
نظر شما
پربیننده ها