۱۰ سال اسارت و یک عمر وفاداری

چشم در چشم رحیم شدم. با صدایی لرزان گفت: «معصومه! چه‌قدر خوشحالم که منتظرم ماندی...»
کد خبر: ۳۵۸۰۳۴
تاریخ انتشار: ۲۵ مرداد ۱۳۹۸ - ۰۹:۴۵ - 16August 2019

۱۰ سال اسارت و یک عمر وفاداریبه گزارش گروه سایر رسانه‌های دفاع‌پرس به نقل از ایسنا، معصومه کریمی همسرآزاده سیدرحیم حسینی است.

او در خاطراه‌ای درباره سال‌های فراق از همسر روایت می‌کند: ۱۰ سال گذشت. جنگ تمام شد. اعلام شد اسرا آزاد می‌شوند. دل تو دلم نبود تا کی در باز شود و دوباره او را ببینم! همه خانواده و دوستان در انتظار سیدرحیم بودند. همه یا چشم به روزنامه داشتیم یا گوش به رادیو تا شاید خبری شود. آن اواخر اسارت دیگر خبری از نامه هم نبود.

خیلی وقت بود که از او خبر چندانی نداشتم. آن زمان‌هاهم فقط چند کلمه احوالپرسی بود و چیز زیادی نمی‌گفت. اما انگار به خاطر متن نامه‌های سید که درباره انقلاب و امام بود، عراقی‌ها نامه‌نگاری‌اش را ممنوع کرده بودند. از آن وقت دیگه بی‌خبرِ بی‌خبر بودیم.

لحظه‌های پرتلاطمی بود. آزاده‌ها گروه‌گروه برمی‌گشتند. اما ما نمی‌دانستیم او با کدام گروه بر می‌گردد! امید ما به این بود که حتماً این روزها خبری از سیدرحیم می‌شود. همه جای خانه، برای استقبال، از تمیزی و شادی برق می‌زد. همه جا را چراغانی کردیم. همسایه‌ها و اقوام هم با نصب پلاکاردِ خوش‌آمدگویی، می‌خواستند در شادی‌مان شریک باشند.

زمان سپری می‌شد اما خبری از سید نبود. خانواده همسرم که تهران بودند، به گمان این‌که شاید، فرزندشان اول به اصفهان برود به شهرشان برگشتند. دوباره انتظار شروع شد. انگار این روزهای انتظار تمایلی به تمام شدن نداشت. در خلوت که با خدا درددل می‌کردم، گله داشتم که چرا سهم من از این ازدواج تنها انتظار بوده! گوشه دلم در کنار تمام نگرانی‌ها، هنوز کمی امید بود. می‌دانستم بالاخره یوسف به کنعان باز می‌گردد.

روزهای بی‌خبری سپری می‌شد. تا این‌که یک روز صبح چند سپاهی به در خانه آمدند. آقاجان در را باز کرد. یکی از پاسدارها گفت: «سیدرحیم حسینی می‌شناسید؟»

درست شنیده بودم؟ کسی گفت:«سیدرحیم حسینی» با شنیدن این اسم، بدون تأمل دوان‌دوان سمت در دویدم. مهلت ندادم و قبل از پدر گفتم: «بله همسرم است». برادران پاسدار که این همه شور و هیجان را دیدند، گفتند: «خواهر چشمتان روشن. سیدرحیم سر خیابان منتظر شماست.»

زبانم بند آمد، صدای ضربه‌های دلم را می‌شنیدم. نفهمیدم چگونه با پای برهنه و چادری که روی شانه‌ام افتاد بود، از کنار حیاط و در برابر چشمان متعجب دیگران، تا سر کوچه دویدم. اثری از داماد ۱۰سال پیش نبود. تنها یه پیرمرد لاغر با موی سپید در برابرم ایستاده بود. باورم نمی‌شد، این خودش بود که روبه‌رویم ایستاده بود! این گذر ایام نبود؛ مگر می‌شود زمان با ما چنین کند؟ چشم در چشم رحیم شدم. با صدایی لرزان گفت: «معصومه! چه‌قدر خوشحالم که منتظرم ماندی....»

خودش بود همان صدا، این را که گفت فهمیدم یوسف ما هم برگشته. خیلی غریبانه استقبال شد. بعد از آن همه انتظار کم‌کم داشتیم از بازگشتش دلسرد می‌شدیم، اما یوسف ما در میان ناامیدی‌ها آمد.می‌دانستم اندک دلخوشیِ گوشه قلبم بالاخره حقیقت دارد.

سید که فکر می‌کرد در غیابش طلاق گرفته‌ام، بعد از آزادی مردد بوده که این‌جا بیاید یا اصفهان؟ تا این‌که دل‌به‌دریا می‌زنه و میاد سراغم. پدر همه را خبر کرده بود. خانواده رحیم هم به سرعت خود را به تهران رساندند. بعد از آن استقبال غریبانه، حالا همه داشتند خیرمقدم با شکوهی را تدارک می‌دیدند. می‌شد به عینه تاثیر رنج و غمِ دوری را در قامت مادر سیدرحیم دید. او که از یک چشم نابینا بود، به خاطر ۱۰ سال اشک فراق پسرش، چشم دیگر را هم از دست داده بود. حالا با آمدن یوسفش، عطر پیراهنش برای او کافی بود. مادر آقا رحیم دیدار قامت فرزندش را به قیامت سپرد.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها