مروری بر زندگی شهید «ناصر تاجیک اسماعیلی»

«ناصر تاجیک اسماعیلی» دوم دی ۱۳۳۱، در روستای باغ‌خواص ديده به جهان گشود و سرانجام چهاردهم ارديبهشت ۱۳۶۰، در پاوه هنگام درگيری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد.
کد خبر: ۴۴۲۵۴۲
تاریخ انتشار: ۲۴ بهمن ۱۳۹۹ - ۲۱:۳۱ - 12February 2021

مروری بر زندگی شهید «ناصر تاجیک اسماعیلی»به گزارش خبرنگار دفاع‌پرس از تهران، «ناصر تاجیک اسماعیلی» دوم دی ۱۳۳۱، در روستای باغ‌خواص تابعه شهرستان ورامين ديده به جهان گشود. پدرش محمدعلی و مادرش حاجيه‌خانم نام داشت. تا پايان دوره ابتدايی درس خواند. به عنوان پاسدار در جبهه حضور يافت. چهاردهم ارديبهشت ۱۳۶۰، در پاوه هنگام درگيری با گروه‌های ضدانقلاب بر اثر اصابت گلوله به سر، شهيد شد. مدفن وی در گلزار شهدای زادگاهش واقع است.

زندگینامه شهید 

مادر برای زیارت به قم رفته بود که از دلش گذشت تا اگر خدا به او پسری اعطا کرد، نامش را بگذارد «ناصر»، آخر در خواب دیده بود که به امامزاده شاهزاده ناصر رفته است و کاسه آشی گرفته است از آن خانمی که مشغول پخت آش نذری بود. نوزادش که به دنیا آمد، نذرش را ادا کرد و نامش را گذاشت «ناصر» ولی یادش رفت که به آنجا برود و آشی هم بپزد. از جاری‌اش پرسید که در قم «شاهزاده ناصر» می‌شناسد که او می‌شناخت. آدرسش را گرفت رفت تا آش نذری‌اش را بپزد. راستش را بخواهید ناصر که ۲ ساله بود از روی کرسی افتاده بود و کتفش در رفته بود. به نزدیکی مدرسه فیضیه رفت، نذرش را ادا کرد و فرزندش هم خوب شد.

«ناصر تاجیک اسماعیلی» سال ۱۳۳۱ بود که در خانواده مذهبی و معتقدش در روستای «باغ‌خواص» که فاصله چندانی با شهر ورامین ندارد به دنیا آمد. پدر پیرش توانایی تأمین هزینه‌های زندگی را به تنهایی نداشت و به همین خاطر مادر رنجیده مجبور بود کارکند برای رسیدن خرج و مخارج زندگی. در همان روستای باغ‌خواص به مدرسه رفت.

سختی‌های زندگی مجبورش کرد که بیشتر از پنجم ابتدایی درس نخواند. از ورامین به اردوی کار در کرج می‌رفت تا حرفه‌ای را یاد بگیرد و بشود کمک خرج خانواده، حرفه جوشکاری را بهتر از آنکه فکرش را بکنید یاد گرفت؛ در مغازه‌ای در تهران مشغول به کار شد. باز هم راهش دور بود و سختی می‌کشید. ۴ سال زحمت کشید تا با کمک خانواده توانست مغازه‌ای را در شهرک مدرس (گل تپه سابق) اجاره کندکه مجبور نباشد راه ورامین تا تهران را هر روز برود و بیاید.

مغازه آهنگری‌اش خیلی خیر و برکت داشت. حالا که راهش نزدیک بود می‌توانست برادر و چند نفر از دوستان و آشنایان را به مغازه بیاورد و آهنگری را یادشان بدهد، برای اینکه دستشان در جیب خودشان باشد. به غیر از آهنگری در پایگاه بسیجی که برای روستای باغ‌خواص تأسیس کرده بود، آموزش نظامی هم درس می‌داد.

«حاج ناصر» اولین رئیس شورای اسلامی روستا هم بود، به همین خاطر حرفش خریدار داشت و همین باعث شده بود وقتی از ضد انقلاب و ماهیتشان حرف می‌زد، همه گوش کنند و بپذیرند. همین کار را قبل از انقلاب هم می‌کرد. از خیانت‌های پهلوی می‌گفت و در مبارزات انقلابی هم ید طولایی داشت. آن روزها همه کار می‌کرد. از شعار‌نویسی و پخش اعلامیه‌های حضرت امام (ره) تا شرکت در راهپیمایی‌های مردمی و میلیونی، خبر ورود حضرت امام(ره) به کشور را هم که شنید، آنقدر دوست و آشنا داشت که عضو کمیته استقبال از ایشان بشود و ۱۲ بهمن ۵۷ برایش بشود یک روز ویژه. چند وقت بعد از آن هم عضو کمیته انقلاب اسلامی شد.

دل و جرأت عجیبی داشت همین جابه‌جایی عکس و اعلامیه حضرت امام (ره) آن روزهای قبل از پیروزی مجازاتی داشت که هر کسی جرأت نمی‌کرد تن بدهد به این کار خطرناک. خانواده‌اش به یاد دارند که یک بار در همین مسافرت‌هایی که به قم داشت تا عکس و اعلامیه امام (ره) را بیاورد، در راه برگشت به تهران، دعوایی را بین چند نفر با ماشین‌های عبوری دید که رفت تا سوایشان کند همانجا دستگیر شد و جریان عکس‌ها و اعلامیه‌ها هم لو رفت. البته چند بار دیگر هم در معرض دستگیری قرار گرفت. مادر «حاج ناصر» می‌گفت: یک سال ماه محرم به بچه‌های روستا پول داده بود که عکس شاه و فرح را روی پیشانی الاغ بچسبانند و آن را به پاسگاه ببرند.

انگار نگاهش به سفر آخرت با بقیه فرق داشت. شاید به همین خاطر بود که مصالح ساخت غسالخانه در امامزاده سجاد را تهیه کرد و دست به کار شد. وقتی هم که مادرش گفت اسمی از خودش به جا بگذارد، جوابش را این‌گونه داد که چون برای خداست، نیاز به نوشتن نام نیست.

اینکه برخی از فقرا را به خانه می‌آورد و شام می‌داد دیگر خیلی عادی شده بود. بعضی وقت‌ها کفش‌هایش را در مسجد می‌گذاشت تا اگر کسی به آنها نیاز دارد ببردشان. این را همسرش تعریف می‌کرد. می‌گفت عادت داشت به خلافکاران هم رسیدگی کند. بهشان پول می‌داد تا طرف خلاف نروند. توبه حقیقی را یادشان می‌داد، می‌بردشان به حمام تا غسل کنند و پاک شوند و همیشه هم حواسش بود که دوباره به راه خلاف نروند.

سال ۵۸ بود که خواهر یکی از شهدای انقلاب، زمینه آشنایی همسرش با او را مهیا کرد. سال ۵۹ هم ازدواج پربرکتشان انجام شد. هنوز ۶ ماه هم از زندگی زیر یک سقف نگذشته بود که جنگ شروع شد. چه در ۴ – ۳ ماه آشنایی تا قبل از ازدواج و چه بعد از آن تا زمان شهادت حاج ناصر که تقریباً ۶ سال شد، روز به روز علاقه و عشق بیشتری در فضای خانه‌شان جاری بود. شاید یکی از عواملش هم مهریه پائینی بود که همسر حاج ناصر طلب کرده بود فقط ۵۰ هزار تومان. همه چیز زندگی‌شان ساده بود انگار، با رعایت همه مسائل شرعی.

وقتی شیپور جنگ را زدند، به پادگان امام حسن (ع) رفت برای دیدن دوره ۴۰ روزه آموزش نظامی. به آموزش‌های معمولی اکتفا نکرد و تکاوری و کار با سلاح‌های سنگین را هم یاد گرفت برای روز مبادا. آن روزهای اول که جنگ شروع شد، شامه‌اش خوب کار کرد و رفت پیش شهید چمران. حاج ناصر هم فهمیده بود که اگر فرمانده، آدم بزرگی باشد، خود آدم هم بزرگ می‌شود.عادت نداشت در یک منطقه باشد. هم در جنوب جنگید و هم در غرب. هر بار هم که به جبهه می‌رفت و در هر مأموریت، فقط یک بار از مرخصی استفاده می‌کرد آن هم برای مدتی کوتاه اصطلاحاً نیامده برمی‌گشت. از همان شروع جنگ، رفت و آنقدر در مناطق عملیاتی ماند تا شهید شد.

وصیتنامه‌اش را که بخوانی، سفارش دوستان و آشنایان به حضور در مسجد، نماز جاعت و نماز جمعه، احترام به پدر و مادر و از همه مهمتر پیروی از ولایت فقیه. چند ساعت بیشتر به لحظه شهادتش نمانده بود که خواب دیشبش را برای بر و بچه‌‌ها تعریف کرد. گفت خواب دیده که به کربلا رفته و حضرت زهرا (س) را در آنجا ملاقات کرده. از آن بزرگوار سراغ حضرت علی (ع) را می‌گیرد که می فرمایند: امیرالمومنین در جبهه‌ها هستند همین جا بود که از شوق شهادت زد زیر گریه و به همه گفت که امروز شهید می‌شوم. همینطور هم شد. وقتی فرزندش به دنیا آمد هم انگار همان خانم «حضرت زهرا (س)» به خوابش آمده و خبرش کردند. با این خواب به ورامین برگشت تا همسر و فرزندش را ببیند. یک روز پیش آنها بود و دوباره بدون اینکه بگوید به جبهه می‌رود، گفت: یک تا دو هفته دیگر بر می‌گردم.

عمودی رفت ولی افقی برگشت. دقیقاً دو هفته بعد از آن شب به یادماندنی پیکرش را به ورامین آوردند. مراسم تشییع پیکر حاج ناصر که اولین شهید باغ‌خواص بود با شکوه زیادی برگزار شد. حتی در محل کارش یعنی همان آهنگری در شهرک مدرس هم ختم گرفتند. در شهر قم هم مراسم گرفتند و آیت‌الله مرعشی نجفی هم که با عموی شهید آشنایی داشت، در این مراسم شرکت کردند. عموی شهید، حاج شیخ احمد اسماعیلی بود که از روحانیان معروف آن زمان قم بود. 

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها