کتاب «نامه‌ای به رها» در خصوص شهیدان «محب» منتشر شد

کتاب «نامه‌ای به رها» در خصوص خاطرات خانواده شهیدان «محب» از شهدای شاخص استان فارس با پژوهشگری «سیاوش نقیبی» و نویسندگی «ساجده تقی‌‎زاده» منتشر شد.
کد خبر: ۴۸۹۱۶۴
تاریخ انتشار: ۲۷ آبان ۱۴۰۰ - ۰۱:۲۳ - 18November 2021

به گزارش خبرنگار کتاب «نامه ای به رها» در خصوص شهیدان «محب»منتشر شددفاع‌پرس از شیراز، کتاب «نامه‎ای به رها» در بردارنده خاطرات خانواده شهیدان «محمد»، «مرتضی»، «مجتبی» و «غلامحسین محب» از شهدای شاخص استان فارس است که در یک طرح سه ساله به پیشنهاد موسسه دفاع مقدس شهرستان فسا با پژوهشگری «سیاوش نقیبی» و نویسندگی «ساجده تقی‌زاده» در یک هزار نسخه منتشر و روانه بازار کتاب شد. 

شهیدان محب فرزندان جانباز انقلاب اسلامی «محمدصادق محب» از خیرین و  پیشکسوتان فرهنگ تعزیه در شهرستان فسا  بودند که در اوایل دهه 50 از  روستای صحرارود به فسا آمده و در جریان حوادث و وقایع انقلاب اسلامی نقش آفرینی کردند.

جانباز انقلاب حاج محمدصادق محب سال ۱۳۵۶ و در جریان راهپیمایی روز فطر مورد اصابت گلوله دژخیمان ستم شاهی قرارگرفت و یک چشمش را در راه انقلاب فدا کرد و با شروع جنگ و پس از پیوستن فرزندان خانواده محب به حزب جمهوری اسلامی این خانواده بیش از پیش در مسیر انقلاب و ایثاگری قرار گرفتند. محمد و مرتضی  راهی جبهه شدند و با پیوستن به گردان فجر به فرماندهی شهید مرتضی جاویدی هر دو در یک لحظه در عملیات خیبر در سال ۱۳۶۲ به شهادت رسیدند و پیکرشان مفقودالاثر شد.

مجتبی محب نیز در عملیات سال ۱۳۶۷در شلمچه به شهادت رسید و مفقودالاثر شد تا پدر و مادر شهیدان محب همچنان چشم انتظار فرزندان شهیدشان باشند.

قصه زندگی علامحسین محب نماینده مردم شیراز در مجلس نیز با تصادف حین ماموریت پایان می‌گیرد.

این کتاب توسط نشر شهید کاظمی وارد بازار کتاب شده که شامل خاطرات این شهدا و خانواده صبورشان را به روایت «زینب محب» خواهر شهیدان محب است.

در قسمتی از این کتاب آمده است:

مرتضی با دست اشاره کرد همه کنار شیار بشینید، نشسته نشسته راه بیاین، بچه همه خم شده بودن. کالیبرها دشمن از روی سر ما بلند می‌شد و می‌رفت دژ رو به رو رو می‌تراشید. یه سمت ما نیزاری و آب بود و یه سمت شیار و حصار که مار و به طرف دژ می‌برد. هر چند لحظه یک بار برمی‌گشتم و به مرتضی نگاه می‌کردم مطمئن بشم جاش خوبه ...

نمی‌دونم خدا چه طور محبت مرتضی رو اینقدر توی دل من قرار داده بود و چرا اینقدر دلم براش می‌تپید. کلا همیشه حس می‌کردم باید کنارش باشم و مواظبش. اینقدر هی برگشتم سمتش، دوباره رگ غیرت و مردونگیش باد کرد و گفت: ای بابا هادی چرا هی بر می‌گردی

- می‌خوام پشت سر رو ببینم چه خبره!

- پشت سر هم مثه جلو ... خبری نیست برو دیگه حواسمون پرت می‌شه...

می دونست چه نگرانی دارم و همیشه با این جور برخوردهاش سعی می کرد منو از نگرانی در بیاره.

نمی‌دونم دشمن حضور ما رو احساس کرد یا نه که یه دفعه بارون آنتیش روی سر ما باریدن گرفت جلویی‌ها اشاره می‌کردن زود زود حرکت کنید بدویید بچه‌ها شروع کردن به دویدن که یه دفعه صدای افتادن چیزی توی آب صورت همه بچه‌ها رو برگردوند عقب. بی‌سیم رو رها کردم و فریاد زدم مرتضی!

دویدم عقب مرتضی رو آب افتاده بود و انگار قرار بود با خونش همه آب‌ها رو قرمز کنه!

دست انداختم و پوتینش رو گرفتم کشیدم. آوردم سمت خودم. تا دست زدم به کمرش که بغلش کنم دیدم واویلا...

کالیبر رو توی جنگ برای منهدم کردن هواپیما می زنند، حالا یکی از این کالیبرها خورده بود به کمر مرتضی. هنوز بدن گرمی داشت. سرش رو روی پاهام گذاشتم. چشماش رو به سختی باز و بسته کرد و گفت: هاا... هادی ... کجامه!

بغضم رو دادم پایین و گفتم: کمترته!

- بد خورده؟

- نه ... نه...

یه چفیه قرمز داشتم بچه‌ها بهش می‎گفتن چفیه حافظ اسدی، خیلی بزرگ بود. کمر مرتضی رو بستم باهاش!

اشکهام به وضوح نشون می‌داد دارم رد گم می‌کنم. صدای فرمانده از بیسیم می‌یومد که سراغ ما رو می‌گرفت اما نمی‌تونسنتم هیچ جوابی بدم. چشم‌های مرتضی داشت بسته می‌شد. دستش رو روی دستام تکون داد و گفت: اشهد ان لا اله الا ا...

با گریه داد زدم چیزیت نیست پسر الان می‌ریم عقب.

دوباره گفت: و اشهد ان محمد رسول ا...

یا علی بگو مرتضی... بگو یا فاتح خیبر...

صورتش رو کمی چرخوند و گفت: اشهد ان علیا...

بی‌اختیار داد می‌زدم: یا علی ... یاعلی...

جلیل و چند تا از بچه ها دویدن سمت من ...

یه نگاه به صورت مرتضی کردم با یه آرامش عجیب چشماش بسته شد. تمام آب با خون مرتضی رنگ گرفته بود. اختیار و صبوریم رو به کلی از دست داده بود. داد می‌زدم مرتضی مرتضی... آخه حالا چه جوابی به محمد بدیم.

اینو که گفتم جلیل سرش رو گذاشت کنار و گوشم و گفت: همین لحظاتی که سر مرتضی رو دامن تو من بود دقیقا به همین وضع محمد هم ...

با حیرت نگاش کردم: چی می‌گی؟...

- شهید شدن...هر دوشون با هم....

آتیش توی دلم شعله می‌کشید و چشمام همه دنیا رو به رنگ خون مرتضی می‌دید... تا خواستم مرتضی رو بلند کنم، جلیل گفت: الان نمیشه هادی، تو برگشت باید این کار رو کنیم...

- اما من نمی‌تونم مرتضی رو ول کنم ...

- دستور فرمانده است... آتیش بی امونه... باید بریم جلو... تعلل کنیم کل این گردان پرپر می‌شن!

تلو تلو خوردم جلو رفتم... هی برمی‌گشتم و مرتضی رو نگاه می‌کرد که حالا دیگه نیست... انگار صداش هنوز توی گوشم بود که می‌گفت: به چی نگاه می‌کنی هادی... برو جلو!

انتهای پیام/

نظر شما
پربیننده ها