ماجرای اسارات رزمنده نوجوان در اولین اعزام به جبهه/ کمپوتی که مزه‌اش جاودانه شد!

«محمد مجیدی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطراتی از نحوه حضورش در جبهه و اسارتش خاطراتی را روایت کرده است.
کد خبر: ۶۵۴۶۷۹
تاریخ انتشار: ۱۳ فروردين ۱۴۰۳ - ۱۰:۵۰ - 01April 2024

جوان ۱۳ ساله در محاصره عراقی‌ها/ کمپوت خاطره انگیز جبههبه گزارش خبرنگار حماسه و جهاد دفاع‌پرس، «محمد مجیدی» از آزادگان دوران دفاع مقدس در خاطراتی از نحوه حضورش در جبهه و اسارتش روایتی دارد که در ادامه می‌خوانید.

سال ۶۵ بود و سرمای زمستان نسبت به الان سوز بیشتری داشت. سر کلاس درس در پایه دوم راهنمایی در مدرسه نبوت روستای داویجان، روستای بغل دست روستای خودم یعنی روستای جوراب را عرض می‌کنم از توابع شهرستان ملایر، نشسته بودیم که ناظم مدرسه درب کلاس را باز کرد و با بغض خاصی در گلو اعلام کرد بچه‌ها یکی از همکلاسی‌های شما، به‌نام محمد موسوی در جبهه شهید شده و همین خبر کافی بود تا حقیر برای اعزام به جبهه مصمم‌تر شده و تصمیم نهایی را بگیرم.

روز دوم اسفند ماه بود و روز اعزام نیرو به جبهه در قالب سپاه حضرت مهدی (ص). به همراه چهار نفر از دوستان به سپاه شهرستان رفتیم و با ترفند معمول آن زمان که دستکاری شناسنامه ها بود توانستیم رضایت مسئولین اعزام رو جلب کرده و با چند دستگاه اتوبوس به پادگان شهید مفتح دزفول اعزام شویم و با یک سری آموزش فشرده، در تاریخ ۱۱ اسفند به منطقه شلمچه وارد شدیم تا در مرحله تکمیلی کربلای ۵ شرکت کنیم.

ساعت ۴ عصر همان روز در سنگر نشسته بودم که یک روحانی وارد سنگرمان شد و با خوشرویی یک کمپوت گیلاس به بنده تعارف کرد. باور کنید که خوشمزه‌ترین کمپوتی بود که خورده بودم. از لهجه این روحانی عزیز معلوم بود که از مبلغین گردان یا لشکر خودمان یعنی لشکر ۳۲ انصارالحسین (ع) همدان نبود. این روحانی عزیز و با روحیه همان حاج آقا عبدالکریم مازندرانی نازنین از لشکر ۲۵ کربلا از مازندران بود که برای بالا بردن روحیه و ایجاد انگیزه بیشتر به سنگر‌ها سرکشی می‌کرد.

ساعت ۳۰ دقیقه صبح روز ۱۲ اسفند ماه بود که از قرارگاه دستور عملیات صادر شد و ما به خط زدیم. ساعت ۵ صبح بود که باران شدیدی گرفت و ما پشت خاکریز‌های تازه تصرف شده مستقر بودیم که با شلیک گلوله تانک مجروح شدم و از ناحیه سر و صورت و پا مورد اصابت ترکش و تیر قرار گرفتم و خونریزی زیاد باعث بیهوشی من شد، چند ساعت بعد از بیهوشی وقتی چشم باز کردم متوجه شدم دور تا دورم عراقی هستند و من اسیر شده‌ام.

انتهای پیام/ 141

نظر شما
پربیننده ها