یکی از آزادگان دفاع مقدس میگوید: وقتی در اسارت بودم، مادرم از من خبر نداشت. او نذر کرده بود که بعد از آزادی به من گفت. منم پیش خودم گفت: حداقل گوسفندی، مرغی نذر میکردی؛ این چه نذری بود کردی؟!
کد خبر: ۶۴۶۵۰۳ تاریخ انتشار : ۱۴۰۲/۱۱/۰۳
از آن جایی که چهره من سبزه بود عراقیها فکر کرده بودن که من هم عراقی هستم به همین خاطر به اتاق عمل بردن و شاید من تنها اسیری باشم که در پاهایم پلاتین گذاشتند و مرا با همان حالت پاهای شکسته و وزنههای آویزان به اولین اردوگاه مفقودین در زادگاه صدام شهر تکریت بردند.
کد خبر: ۵۷۵۵۷۷ تاریخ انتشار : ۱۴۰۱/۱۲/۰۷