در کتاب «جنگ و لودرچی» مطرح شده است؛

تاثیر جبهه بر اعتقادات شهید «حسین دولت‌آبادی»

در بخشی از کتاب «جنگ و لودرچی» آمده است: «رفته‌رفته هربار که به مرخصی می‌آمد، می‌دیدم که بیشتر از پیش تغییر کرده است. نماز‌ها و دعاهایش رنگ و بوی دیگری گرفته بود. دیگر نماز شبش ترک نمی‌شد. همیشه با وضو می‌خوابید.»
کد خبر: ۳۱۲۴۴۴
تاریخ انتشار: ۱۵ مهر ۱۳۹۷ - ۱۰:۰۰ - 07October 2018

به گزارش خبرنگار فرهنگ و هنر دفاع پرس، شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌‌آبادی سوم خرداد 1343 در محله‌ی قدیمی امامزاده حسن تهران به دنیا آمد. روزها پی در پی می‌آمدند و حسین بزرگ و بزرگتر می‌شد. کودکی شاد و سرحال، بازیگوش و در عین حال تیزهوش و کنجکاو. حسین هنگامی که به مدرسه رفت آرام‌تر شد و مثل گذشته شیطنت نمی‌کرد. به مرور به درس و مدرسه علاقه‌مند شد و دیگر نه معلم‌ها نه مدیر مدسه از پسرک بازیگوش شکایتی نداشتند.

جنگ تحمیلی که شروع شد شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌آبادی محصل بود. خرداد 61 بود که دیپلمش را در رشته مکانیک اخذ نمود و راهی جبهه‌های جنگ شد... .

تاثیر جبهه بر اعتقادات شهید «حسین دولت‌آبادی»

در ادامه بُرشی از کتاب جالب و خواندنی «جنگ و لودرچی» که روایتی مستند و متفاوت از زندگی شهید غلام‌علی (حسین) دولت‌آبادی از شهدای رزمنده «مهندسی جنگ»، به روایت خانواده، دوستان و هم‌رزمانش را می‌خوانید:

«بالاخره بعد از ماه‌ها دوری، حسین به مرخصی آمد و ما از نگرانی در آمدیم. گفتم: «حسین جان! ما نگران تو هستیم. پدر و مادر هستیم. تو منطقه که می‌ری، تلفنی بزن، نامه‌ای، پیامی بفرست و ما رو از حال خودت با خبر کن. این‌طور که نمی‌شه من چشمام به در خشک بشه.» سرش را پایین انداخت و گفت: «مامان، ما اون‌جا توی شرایطی نیستیم که من به شما اطلاع بدم. وقت خیلی کم داریم. اگر همچین فرصتی داشتیم، حتما این کار رو می‌کردم.» آن‌قدر مردانه و متواضع گفت که من قانع شدم و سکوت کردم.

رفته‌رفته هربار که به مرخصی می‌آمد، می‌دیدم که بیشتر از پیش تغییر کرده است. نماز‌ها و دعاهایش رنگ و بوی دیگری گرفته بود. دیگر نماز شبش ترک نمی‌شد. همیشه با وضو می‌خوابید. گاهی اوقات به دور از چشم او می‌ایستادم و نماز خواندنش را نگاه می‌کردم. آن‌قدر متواضع و خاشعانه سجده می‌رفت که متحیر می‌شدم؛ مثل کسی که خودش را خاک می‌کرد. هنوز داغ آن سجده‌های طولانی و اشک‌های پی در پی او بر دلم مانده است. گاهی اوقات فرصتی دست می‌داد و با هم گوشه‌ای خلوت می‌کردیم و صحبت‌های‌مان گرم می‌گرفت. حسین می‌گفت: مامان همیشه کاری کن که خدا خوشش بیاید. به رضایت مردم کاری نداشته باش. من هم سری تکان می‌دادم و در چشم‌های مهربانش خیره می‌شدم. دلم می‌خواست فریاد می‌زدم: «حسین چه قدر بزرگ شدی».

هنوز چند روزی از مرخصی‌اش باقی بود، اما حسین خیال ماندن نداشت. همه حرف‌هایش شده بود منطقه و دلتنگی دوری از جبهه. مانعش نشدم. او در حالی از ما خداحافظی می‌کرد که احساس می‌کردم هنوز درست ندیده‌امش.»

انتهای پیام/ 114

نظر شما
پربیننده ها
آخرین اخبار